2 امروز تهران، فردا قدس (3)

نواب صفوی و سید قطب
نواب صفوی و سید قطب

پس از بنیان گذاشته شدن اسرائیل، آرمان فلسطین چندان در دل ایرانیان جا نگرفته بود،به جز فرقۀ کوچکی که شامل نواب صفوی بود. شاه در آغاز هشدار داده بود که تقسیم فلسطین به چندین نسل تعارض خواهد انجامید. ولی در سال ۱۳۳۹دولت جدید اسرائیل را به رسمیت شناخت و در تمام طول حکومت خود با اسرائیل رابطه داشت. یهودیان ایران قدیمی‌ترین جامعه یهودی در منطقه بودند که به روزهای استر ملکه یهودی که با شاه ایرانی ازدواج کرده بود برمی‌گشت. داستان نجات قوم یهود از قتل‌عام توسط پادشاه ایرانی ریشۀ جشن پوریم در یهودیت است. در اوایل قرن ۱۹ صدها یهودی از ایران به فلسطین قدیم مهاجرت کردند، ولی همچنان به هویت ایرانی خود وابسته و تحت حکومت شاه به مال و مقام رسیده بودند. بسیاری از روشنفکران ایرانی قبل از سال ۱۳۵۷ از اسرائیل دیدن کردند، ازجمله مقاله‌نویس سکولار جلال آل احمد که همراه با همسرش در سال ۱۳۴۳ به اسرائیل سفر کرد. او شیفتۀ این حکومت جوان و پرانرژی شده بود و مقاله‌های بسیار ستایشگرانه درزمینهٔ اسرائیل نوشت و اسرائیل را «ولایت اسرائیل» نامید. حکومتی که تحت رهبری مذهب بود و می‌‌توانست الگویی برای حکومت و ولایت مسلمانان باشد. در دهۀ ۱۳۴۰ آل احمد روشنفکر کلیدی انقلاب شد، مهم‌ترین اندیشمند در بین مخالفان سکولار شاه. پس از چاپ مقاله‌اش دربارۀ اسرائیل، تلفنی از آیت‌الله علی خامنه‌ای دریافت کرد که بسیار عصبانی بود. خامنه‌ای از شاگردان نزدیک خمینی و رهبر آیندۀ ایران بود و نوشتۀ جلال آل احمد خمینی و خامنه‌ای را به لرزه درآورده بود. آخر چگونه می‌شد کسی که آن‌ها از خود می‌دانستند درباره اسرائیل بنویسد؛ نه‌تنها چنین مثبت، بلکه حتی از اصطلاحاتی استفاده کند که سنت و فقه خودشان را به یاد می‌آورد؟

خمینی و خامنه‌ای جلال آل احمد را برای این می‌شناختند که در سال ۱۳۴۱ پیش از سفرش به اسرائیل، کتابی نوشت که به یکی از متون بنیادی انقلاب ایران تبدیل شد: غرب‌زدگی. در این کتاب به نقد جامعه‌ای پرداخت که پس از مدرن‌سازی سریع، سطحی شده و خود را محتاج تقلید از غرب می‌بیند، کشوری که هویت خاص ایرانی‌اش در مقابل سرمایه‌داری شکست می‌خورد. برای همین به‌شدت جذب الگوبرداری ایران از اسرائیل شده بود. یادبود هولوکاست در یاد واشم را دیده و لب به ستایش نوزایی قوم یهود پس از جنگ جهانی دوم گشوده بود. در یک کیبوتز مدتی زندگی کرده و به همجوشی ایده‌های شوروی سوسیالیستی و فرهنگ بومی اندیشیده بود. اینجا کشوری بود که نه شرقی بود و غربی، و به‌جای تن دادن راحت به الگوهای خارجی، الگوی خاص خود را ساخته بود. در غرب‌زدگی استدلال‌هایی برای بازگشت به ریشه‌های فرهنگی ایران، و ازجمله پس از اسلام، ارائه کرد. هدف این نبود که تمام چیزهای غرب را رد کنیم، بلکه هدف پیدا کردن پاسخ‌های ایرانی به ماشین غرب بود. به‌جای اینکه یکسره از آن اطاعت کنیم و از خود متنفر شویم. فرهنگ ایرانی و شیعی پیوند عمیقی با فرهنگ غربی دارد. حوزه‌های علمیه متون باستانی یونانی درس می‌دادند، ایرانیان در خارج از کشور همان‌قدر که تحت تأثیر فرهنگ پیش رویشان قرار می‌گیرند، بر آن نیز اثر می‌گذارند. آل احمد از آثار نویسندگان بزرگ غربی مانند آلبرکامو و اوژن یونسکو هم نام برده بود. ولی کتاب غرب‌زدگی در اساس مفهومی موردعلاقۀ خمینی بود. یک ایدۀ دیگر که می‌توانست به سود خودش از آن استفاده کند. این اصطلاح را در راستای ایجاد خوراک برای احساسات ضد غربی به کار گرفت و آل احمد در سال ۱۳۴۸ فوت کرد و نوادۀ نظری او شریعتی بود که آن آتش را شعله‌ور نگاه داشت. با رسیدن سال ۱۳۵۷، از بخت خوش خمینی، هردوی آن‌ها دیگر نبودند و خمینی به‌تنهایی مسئول ترجمه و تغییر شکل افکار آن‌ها بود. دست‌آخر، این دو مرد سکولار را از روایت انقلاب پاک کرد.

بخشی از آشنایی خمینی با آرمان فلسطین از طریق دوستان مشترکش با روحانی رادیکال نواب صفوی بود که در کنفرانس اسلامی بیت‌المقدس در سال 1332 شرکت کرد. یکی دیگر از شرکت‌کنندگان سید قطب از متفکرین اسلامی بود که داشت به‌سرعت به نظریه‌پرداز اصلی اعضای رادیکال اخوان المسلمین تبدیل می‌شد و نوشته‌هایش الهام‌بخش چندین نسل از بنیادگرایان خشن شد. (اسم کوچکش سید بود ولی ربطی به نسبت با پیامبر نداشت)

اخوان‌المسلمین در اساس یک جنبش ترویج و احیای اسلام بود، مانند فداییان. یکی سنی بود و دیگری شیعه. ولی ازنظر ایدئولوژی بسیار نزدیک بودند. این نشست که در بیت‌المقدس برگزار می‌شد، درنهایت با پیشنهاد اعلام آرمان فلسطین به‌عنوان آرمانی اسلامی، فراتر از ملت‌های عرب، خاتمه یافت. درنتیجه همکاری یا صلح با اسرائیل به معنی خیانت بود. پس‌ازآن صفوی به قاهره سفر کرد و یک هفته مهمان قطب شد. روحانی ایرانی از پذیرایی مصر خوشحال نبود. هیچ‌کدام از مقامات رسمی نمی‌خواست با او ملاقات کند. فکر می‌کرد به کشوری آمده است که تحت حکومت اسلام است، جایی که به اخوان المسلمین نیروی غالب است. ولی برعکس، کشوری سکولار و محافظه‌کار با موسیقی و تئاتر پیش رویش بود، جایی که زنان می‌توانستند جوابت را بدهند و حتی یکی از شیخ‌ها صفوی را مسخره کرد که چرا موقع صحبت با زنان رویش را به سمت دیگر می‌گیرد. بااین‌حال روحانی جوان ازآنچه در بیت‌المقدس شنیده بود بسیار الهام گرفت و مشاهدات خود را در اختیار خمینی و خامنه‌ای قرار داد. دو سال بعد صفوی به دست شاه اعدام شد و شیعه و سنی او را شهید اسلام نامیدند.

ارتباط میان اخوان و فدائیان پس از مرگ صفوی نیز ادامه پیدا کرد. برای گسترش نظریه و نقشه‌های خود برای ایجاد یک ولایت اسلامی، خمینی بسیار از قطب وام گرفت (هر دو بسیار بر مفهوم‌های تکیه داشتند که نخستین بار توسط ابواعلا مودودی، نظریه‌پرداز پاکستانی و بنیان‌گذار گروه بنیادگرای سنی جماعت اسلامی مطرح شده بود). خامنه‌ای چند کتاب قطب را به فارسی ترجمه کرد و مقدمه‌هایی در مدح قطب نوشت. رسالۀ حکومت اسلامی خمینی در مصر ترجمه و بسیار خوانده شد. در ایران پس از انقلاب، کتاب‌های قطب را در مدارس تدریس می‌کردند. بیش از یک دهه را در مصر در زندان بود و دست‌آخر در سال ۱۳۴۵ به دار آویخته شد. ایران انقلابی به یادبود او یک تمبر منتشر کرد. وقتی خمینی در نوفل‌لوشاتو بود، اعضای اخوان به دیدارش رفته بودند. حالا نوبت تبریک پیروزی در تهران بود.

سوم اسفند، درست یک روز پس‌ازآن که عرفات تهران را ترک کرد، یزدی ترتیب فرود هواپیمایی دیگر در تهران را داد. این بار هواپیمای خصوصی از اسلام‌آباد می‌آمد و چند نفر از اعضای سوری و مصری اخوان المسلمین را با خود می‌آورد و همچنین رهبر کنونی جماعت اسلامی پاکستان و چند نفر از کویت، اندونزی و (بنا به برخی گزارش‌ها) حتی عربستان سعودی. کسی که هزینۀ این پرواز را پرداخت کرد، یوسف نادا، از سرمایه‌گذاران اصلی اخوان المسلمین مصر بود. یزدی مسئول این هیئت بود و از آن‌ها در خانۀ خود پذیرایی می‌کرد. قرار بود ۵ ساعت دیدار داشته باشند، ولی سه روز ماندند و با خمینی و نخست‌وزیر بازرگان دیدار کردند و به بهشت‌زهرا رفتند. میان طفیل از جماعت پاکستانی، بعدها نوشت «انگار اعضای یک خانواده بودیم. مسافران یک کاروان. کسانی که به یک مقصد سفر می‌کردند و داشته‌های خود را به یک مکان منتقل می‌کرد». بااینکه مدام خمینی را مدح کردند، ولی هرکدام برنامه‌شان اندکی متفاوت بود. پاکستانی‌ها انگار به‌صرف حضور در هالۀ نورانی خمینی و اسلام جهانگیر راضی بودند. خمینی و مودودی، بنیان‌گذار جماعت اسلامی، در سفر حج در سال ۱۳۴۲ ملاقات و درباره حکومت اسلامی که در ذهن می‌پروراندند باهم صحبت کرده بودند.

اهداف اخوان مشخص‌تر بود. اخوان به خمینی پیشنهاد کرد که با او بیعت کنند و او را رهبر امت اسلام بنامند. پیروزی او را پیروزی تمام مسلمین علیه ظلم، امپریالیسم و استعمار می‌دانستند. کسانی مثل یوسف ندا امیدوار بودند که خمینی رهبر معنوی میلیون‌ها نفر در سرتاسر جهان شود. ولی برای اینکه بتوانند او را خلیفه بنامند، لازم بود که ایران تشیع را از مقام مذهب رسمی بردارد و فقط یک کشور مسلمان نامیده شود. وقتی شاه اسماعیل اول سلسلۀ صفوی را در قرن ۱۵ میلادی بنیان گذاشت و شهروندان خود را به گرویدن به دین شیعه مجبور کرد، تصمیمش بیشتر یک تصمیم راهبردی بود تا معنوی. خود شاه به یک فرقۀ کوچک اهل تصوف شیعه متعلق بود، که ریشه در اسلام سنی داشت. وقتی قلمرو عثمانی را تصاحب کرد و امپراتوری خود را تحکیم می‌کرد، حاکم صفوی در پی جمع‌کردن مردمانش حول یک هویت مشخص بود تا خط مقدم جبهه با دشمن را برنده‌تر کند. جنگ میان این دو امپراتوری به این معنی بود که مردم سنی و شیعه، حتی اگر به‌تازگی به یکی از این دو مذهب گرویده بودند، برای اولین بار پس از قرن‌ها خون یکدیگر را می‌ریختند. پس از شاه اسماعیل هریک از شاه‌های ایران پاسدار مذهب تشیع نامیده می‌شد، حتی رضاشاه پهلوی.

درخواست اخوان برای شکستن این سنت و تبدیل‌شدن به رهبر سیاسی میلیون‌ها نفر در سرتاسر جهان بسیار خارق‌العاده بود. ولی نشان از سیال بودن هویت فرقه‌ای در سیاست داشت و همچنین نشان می‌داد که اشتیاق برای انقلاب ایران چقدر فراتر از مرزهای جغرافیایی و فرقه‌ای است. خمینی حرف‌هایشان را گوش کرد، ولی پاسخی نداد. اخوان دوباره در اردیبهشت‌ماه به ایران سفر کرد. یکی از کسانی که در این هیئت بود نظریه‌پرداز تندرو اخوان المسلمین سوریه، سعید حوی بود. او درخواست دیگری داشت: گروه آن‌ها به‌تازگی شروع به قیام علیه دیکتاتور کشورشان، حافظ اسد، کرده بودند و خواستار حمایت خمینی بودند. اسد مانند شاه دوست غرب نبود، ولی ملی‌گرای سکولار بود. اخوان سوریه بسیار امیدوار بود که این شور اسلامی که خمینی به انقلاب ایران بخشیده بود به کشور آن‌ها نیز سرایت کند.

وقتی آیت‌الله مجبور به ترک عراق شد، اسد در دمشق به خمینی پناه داده بود. وقتی جسد شریعتی را نتوانستند به تهران ببرند، در دمشق دفن شد. سوریه اولین کشوری بود که پیروزی خمینی را به رسمیت شناخته و دو روز پس از سقوط دولت بختیار تبریک فرستاده بود. رهبر سوریه بود که هواپیمایی آمدن عرفات به تهران را فراهم آورد. حالا که مصر دوست اسرائیل و آمریکا شده بود، اسد از افزایش یک گروه دیگر به جبهه ضد غرب و ضد اسرائیل بسیار خشنود بود. خمینی شاید مزایای رابطه متداوم با اسد را می‌دید. دوباره خمینی به درخواست حوی گوش کرد، ولی پاسخی نداد.


پنجم اسفند حسینی و چمران با یکدیگر به تهران سفر کردند. از حس بد امام موسی صدر نسبت به خمینی آگاه بودند، ولی خیالشان راحت بود که نهضت آزادی و روحانیون میانه‌رو فتیله جنگ‌طلبی و تندروی خمینی را پایین خواهند کشید. هنوز عکس آیت‌الله طالقانی روی دیوارهای تهران بود. طالقانی ده سال جوان‌تر از خمینی بود. با چشمانی عمیق و غمبار و صورتی به نسبت استخوانی. آخرین دورۀ زندانی شدنش در ماه مهر 1357 تمام شده بود، برای همین در جذب شور انقلاب از خمینی عقب افتاده بود. ولی به‌نوبۀ خود بسیار محبوب و یکی از قدرتمندترین روحانیون کشور بود. روحانیون ارشد و عاقل‌تر نیز بودند، مانند کاظم شریعتمداری، روحانی لطیف با چهره مهربان و عینک‌ گرد که پیروان بسیار پرشماری داشت و خواستار تغییر تدریجی و همکاری با شاه بود. شریعتمداری یک‌بار جان خمینی نجات داده بود، وقتی به خاطر قیام ۱۳۴۲ علیه انقلاب سفید دستگیر شده و ممکن بود به دار آویخته شود، ولی با میانجیگری شریعتمداری آزاد شد.

حسینی در هتل اینترکانتیننتال اقامت کرد، همان‌جایی که سه سال قبل اندی وارهول مهمان شهبانو شده بود تا پرترۀ او را نقاشی کند. شمال تهران مانند بورلی هیلز بود. شهبانو را جکی کندی خاورمیانه می‌دانستند و وارهول از سرویس هتل خاویار سفارش می‌داد. حالا اسنایپرها روی بام‌ها بودند و پرتره‌ها را در خزانه موزه هنرهای معاصر تهران انبار کرده بودند، همراه با ۳۰۰ شاهکار نقاشان بزرگ جهان که ارزش آن سه میلیارد دلار تخمین زده می‌شد. دیگر هنر غربی جایی نداشت و تنها دل‌خوشی این بود که آن آثار را از بین نبردند.

حسینی به شوخی به بازرگان گفته بود که «چمران را فقط به‌طور موقت به تهران قرض می‌دهد و او را پس خواهد گرفت». بازرگان پاسخ داد: «ایرانی‌ها چیزی که قرض می‌گیرند را پس نمی‌دهند. پیش خودم نگهش می‌دارم». چمران خوشحال بود که به خانه برگشته. سرباز چریک حالا وزیر دفاع شد. دیگر هیچ‌وقت توانست به لبنان برگردد. شاید دوست داشت برگردد و دوستانش را ببیند، یا منظرۀ دریا را ببیند، یا در خیابان‌های صور قدم بزند. ولی حماقت خمینی او را هم به کشتن می‌داد.

سرعت اتفاق‌ها در تهران نفس‌گیر بود. محسن وسط معرکه بود، همچنان غرق در شور و هیجانِ فرصتی که برای ساختن ایرانی جدید فراهم‌شده بود. پیروزی خیلی زودتر ازآنچه انتظارش را داشت به‌دست‌آمده بود. حق با او بود: تنها پس از چند پیکار مهم، شور ملت به‌تنهایی آخرین قطره‌های قدرت شاه را سرنگون کرد. قیام طولانی و کش‌داری که فکرش را می‌کرد، با چندین سال مبارزۀ ارتش مردمی مانند ویتکونگ ها در ویتنام یا جبهۀ آزادی‌خواه ملی در الجزایر، به واقعیت بدل نشد. ولی تا زمانی که شاه زنده و در همان نزدیکی بود، و مقاصد سازمان سیا تا ابد نامعلوم، همه نگران کودتا بودند. در میان بلبشوی انقلاب، فروپاشی نظم و قانون، و زمین‌گیر شدن نیروهای مسلح، نیروهای شبه‌نظامی در هر گوشه و کنار پا گرفته و اسلحه هم که فراوان بود. ظرف چند هفته، محسن و دیگران سازمانی برای پاسداری از انقلاب در برابر حرکات افراطی و ضدانقلابی ایجاد کردند. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی متولد شد: نیروهای مسلح خودسر برای سرکوب هرگونه حرکت ضدانقلابی و تمام گروه‌های شبه‌نظامی غیر اسلامی. کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها هنوز مسلح بودند، پس آن‌ها هم موردحملۀ سپاه قرار گرفتند. محسن و چند نفر از رفقایش اساسنامۀ سپاه را نوشتند و وظایف و چارچوب اختیارات سپاه را تعیین کردند، تا تمام گروه‌های مسلح مختلف زیر یک سقف جمع شوند. محسن، که از فرماندهان موقت شده بود، به ساختمان مرکزی ساواک رفت. دانشجوی فیزیک، با دل انقلابی و منش تکنوکرات، بعضی کارهایی که در امور اطلاعاتی انجام می‌شود به دلش نچسبید. با اطرافیان و همکارانی مانند یوسف کلاهدوز، افسر سابق ارتش شاهنشاهی، صحبت کرد. اساسنامه را از نو نوشتند و فرماندهان ارشد را انتخاب کردند. پیامدهای درازمدت سازمانی که محسن در تولدش یاری کرد برای خودش روشن نبود -اگر هم بود، هیچ‌وقت چنین چیزی نگفت. جنبش مقاومتی غیررسمی به ارگان حکومت تبدیل شد، سازمان شبه‌نظامی ترسناک و قدرتمندی که به هر که با انقلاب مخالف بود حمله‌ور می‌شد. نشان سپاه یک مشت بود که کلاشنیکفی را بلند کرده است. درگذر سال‌ها قدرت سپاه اسلامی به فرای مرزهای ایران هم رسید.

محسن سپس مسئول رادیو و تلویزیون و پس‌ازآن مسئول توسعۀ صنعتی شد. درحالی‌که سعی می‌کرد ایمان خود به خمینی و آرمان‌های انقلاب را حفظ کند، پشت سر هم مأیوس می‌شد. آرمان‌شهری که رؤیایش را داشت هرگز محقق نشد. برعکس، حالا یک جمهوری اسلامی شکل گرفته بود.

حالا اسم رسمی کشور «جمهوری اسلامی ایران» شد، پس از رفراندومی که در فروردین برگزار شد و ایرانیان پاسخ سؤالی ساده را دادند: جمهوری اسلامی جایگزین نظام سلطنتی شود؟ باید رأی را جلوی چشم دیگران در صندوق می‌انداختند. «آری» سبز و «نه» قرمز بود. مشارکت بسیار عظیم بود و ۹۸ درصد سبز را انتخاب کردند، به‌رغم این‌که معنای جمهوری اسلامی معلوم نبود. بازرگان و یارانش از همان روزهای فرانسه مشغول تدوین قانون اساسی بودند، با الهام از قانون اساسی دورۀ مشروطه که تنها چند سال به اجرا گذاشته شد. قانون اساسی جدید، که در ۳ خرداد منتشر شد، قوۀ اجرایی مملکت را به رئیس‌جمهور انتخابی مردم می‌داد، و نه شاه. هیئتی از رهبران مذهبی به‌طور محدود قدرت وتو داشتند. قانون برای مرد و زن فرقی نداشت. در سند بازرگان، اشاره‌ای به ولایت‌فقیه نشده بود.

تنش میان خمینی و آیت‌الله‌های پیشرو و محبوب مانند طالقانی و شریعتمداری آغاز شد. فرزندان طالقانی را کمیته‌های انقلاب که همه‌جا سروکله‌شان پیداشده بود، در فروردین‌ماه برای مدت کوتاهی دستگیر کردند. طالقانی، دومین روحانی ارشد کشور، در خانه‌اش تحصن کرد، دفترش در قم را تعطیل و هشدار داد که کشور ممکن است «دوباره به دست دیکتاتوری و خودکامگی بیفتد». خمینی پس از دیدار با او در قم، به‌جای کمیته، از طالقانی گله کرد و نشان داد کدام طرف دعوا ماندنی است. به طرز معناداری طالقانی را «آیت‌الله» خطاب نکرد و او را «آقای طالقانی» نامید. تظاهرات به پا شد. شعار دادند: «توهین به طالقانی، توهین به ملت». چند ماه بعد، در شهریورماه، آیت‌الله طالقانی در شصت‌وهشت‌سالگی در خواب از دنیا رفت. بیمار نبود و زمان مرگش مناسب بود، برای همین برخی مرگ او را مشکوک دانستند.

در همان حال، شریعتمداری که خود می‌خواست به قانون اساسی ۱۲۹۵ برگردد، حزب سیاسی خود را تشکیل داد. ظرف چند روز بیش از یک‌میلیون نفر عضو شدند. یکی از قوی‌ترین رقبای خمینی بود و تمام سال علیه اسلام سبک خمینی تلاش می‌کرد. روحانیون افراطی سازمان‌دهی بهتری داشتند ،جلوتر بودند و بی‌پرواتر عمل می‌کردند. حتی قبل از بازگشت خمینی، نوعی دولت در سایه تحت عنوان حزب جمهوری اسلامی ایجاد کرده بودند که بهشتی نزدیک‌ترین یار خمینی رهبری آن را بر عهده داشت. این حزب که سازمان‌دهی بسیار سفت‌وسخت داشت و خودکامه بود، تمام کسانی که بدون قید و شرط رهبری خمینی را پذیرفته بودند جمع کرد. بهشتی از این حزب برای تحکیم قدرت استفاده می‌کرد و به حمایت از کمیته‌ها و همچنین روحانیون، شبه‌نظامی‌های اسلامی و پاسدارهای انقلابی پرداخت. حزب جمهوری اسلامی بسیار تلاش کرده بود که همه‌پرسی دوازدهم فروردین‌ماه به تصویب جمهوری اسلامی بیانجامد. این حزب هم اوباش خود را داشت: حزب‌الله، که به تظاهرکنندگان ضد خمینی حمله می‌کرد، دانشجویان دانشگاه‌ها را به ترس می‌انداخت، روزنامه‌های منتقد را تعطیل می‌کرد، به‌صورت دسته‌ای سوار بر موتور در خیابان‌ها حرکت می‌کرد و پرچم و درفش سیاه تکان می‌داد.

درحالی‌که حزب جمهوری اسلامی اهرم‌های قدرت را به‌آرامی در اختیار می‌گرفت، چپ‌های سکولار همچنان در خیابان‌ها حاکم بودند و می‌توانستند صدها هزار مارکسیست، سوسیالیست و کمونیست را به خیابان‌ها بیاورند. دهه‌ها بود به‌صورت زیرزمینی فعالیت می‌کردند، قدیمی‌ترین گروه اپوزیسیون در کشور بودند و در عمل بیشتر کار اساسی انقلاب را، و در کنار نیروهای سکولار ملی‌گرا، درون کشور انجام دادند. چریک‌هایی که قبلاً زیرزمینی بودند، حالا درملأعام از اردوگاه‌های نظامی سلاح برمی‌داشتند. می‌توانستند تظاهرات عظیم برپا کنند: ۵۰۰ هزار تا یک‌میلیون نفر در روز اول ماه مه، روز کارگر، به خیابان‌ها ریختند. سازم آن‌های دانشجویی همچنان در سرتاسر دانشگاه‌های کشور قدرت‌نمایی می‌کردند. با حزب‌اللهی‌ها مناظره برگزار می‌کردند و پیروز می‌شدند، برای اینکه هنوز ایدئولوژی آن‌ها مد روز بود و فریاد ضد امپریالیسم محبوب‌ترین شعار.

خمینی در تبعید به‌طور علنی احساسات ضدآمریکایی بروز نداده بود و در دوران بازگشت هم چندان پررنگ نبود. از حمایت آمریکا از شاه می‌نالید و بر ضد اسرائیل سخنرانی می‌کرد، ولی انگار هنوز آمادۀ مقابلۀ مستقیم با آمریکا نبود. خمینی، دولت موقت و حتی بهشتی با آمریکا ارتباط خود را حفظ کرده بودند. هنگامی‌که گروهی مارکسیست-لنینیست سفارت آمریکا را اندکی پس از انقلاب تسخیر کرد، با آن‌ها مذاکره کردند و توانستند دیپلمات‌های آمریکایی را آزاد کنند. ولی گروه‌های چپ حالا از خمینی می‌خواستند که روابط با دولت آمریکا را قطع و قراردادهای شرکت‌های آمریکایی را لغو کند. اوایل آبان شاه برای معالجه به آمریکا رفت. فقط نزدیکانش از بیماری او آگاه بودند و در ایران بسیاری فکر می‌کردند که این کار مقدمه‌ای برای کودتای سازمان سیاست. حزب‌های چپ این فرصت را غنیمت شمردند و در دانشگاه‌ها که به‌تازگی برای ترم جدید باز شده بود، شروع به بسیج نیروها و معرفی شعار مرگ بر آمریکا کردند.

افراطی‌ترین پیروان خمینی نمی‌خواستند عقب بمانند- زمان آن رسیده بود که نشان بدهند انقلابی واقعی کیست. سیزدهم آبان، حدود چهارصد دانشجو از دیوارهای سفارت آمریکا در تهران بالا رفتند. گروهی که خود را «دانشجویان پیرو خط امام» می‌خواند 66 آمریکایی را گروگان گرفت. خمینی دستور این حمله را نداده بود، ولی خیلی سریع منافع آن را دید. می‌توانست چپ سکولار را در زمین خودش شکست دهد، ملی‌گرایان را تضعیف کند و شعار محبوب ضد امپریالیسم را از آنِ خود کند. حالا یک سری سلاح کاملاً تازه در اختیار داشت تا با آن کنترل قدرت را هر چه بیشتر در دست خود بگیرد. خمینی شروع کرد به بیانات ضدآمریکایی بیشتر و تأیید تسخیر آنچه دانشجویان «لانۀ جاسوسی» می‌نامیدند. دو روز بعد، نخست‌وزیر بازرگان در اعتراض استعفا داد. یزدی هم. ماه‌ها دربارۀ سبک حکومت و آیندۀ کشور کشمکش بود. ولی گروگان‌گیری باعث ایجاد شکاف نهایی شد. افراطیون حالا اختیار تام پیدا کردند. ظرف یک ماه قانون اساسی جدیدی به همه‌پرسی گذاشته شد. این نسخۀ جدید هیچ شباهتی با نسخۀ بازرگان نداشت که در فرانسه پیش‌نویس و در ایران در خردادماه نهایی کرده بود – به‌طور کامل کار بهشتی و دوستانش بود که تابستان را صرف بازنویسی قانون اساسی کرده بودند. ولایت‌فقیه به رسمیت شناخته شده و متناسب با جایگاه خمینی به متن اضافه شده بود. به فقیه قدرت‌های بسیاری داده می‌شد: می‌توانست فرماندهان ارشد و قضات عالی‌رتبه را تعیین کند، رئیس‌جمهور را عزل کند، و نامزدهای انتخاباتی را حتی بدون نیاز به ارائۀ دلیل رد صلاحیت کند. می‌توانست اعلام جنگ یا صلح کند. همه‌پرسی کشوری برای این قانون اساسی برگزار شد. مشارکت اندکی کمتر از فروردین بود، ولی پاسخ مردم در دوازده آذر ۱۳۵۸، یک بلۀ محکم بود.

حالا خمینی رهبر شد، جانشین مهدی روی زمین.

در قم، آیت‌الله شریعتمداریِ نرم‌خو در همه‌پرسی شرکت نکرد و نظرش را اعلام نمود. به‌شدت با قانون اساسی و جایگاه ولی‌فقیه مخالف بود. گفت احتمال «جنگ داخلی» هست. هوادارانش شروع به قیام در قم کردند و مخالفان از همه‌جا به سمت او رفتند. چندان دوام نداشت چون، برعکس خمینی، شریعتمداری نمی‌خواست خون بریزد. حزبش را منحل کرد. کمی بعد، او را حبس خانگی کرده و از روحانیت خلعش کردند.

در قانون اساسی چند اصل وجود داشت که به حامیان خارجی انقلاب مربوط می‌شد. اخوان المسلمین منتظر پاسخ خمینی به پیشنهاد رهبری بیداری اسلامی بود. ولی در اصل ۱۲ قانون اساسی جدید اعلام شده بود که مذهب رسمی کشور همچنان اسلام شیعی است. اخوان که برای دیدار با خمینی به ایران آمده بود، بسیار مأیوس شد. خمینی می‌خواست تحت شرایطی رهبری کند که خودش تعیین کرده؛ می‌خواست متفاوت از دیگران باشد. نمی‌خواست در عالم اسلامی حل شود که ۸۰ درصدش اهل سنت بود؛ می‌خواست تا ابد رهبر اپوزسیون باشد. هر وقت صلاح می‌دید، سراغ گروه‌های سنیِ همسو با مقاصدش می‌رفت. در اصل ۱۵۴ قانون اساسی فکر این جای کار شده بود و به‌طور ضمنی حوزۀ صلاحیت فقیه فراتر از مرزهای ایران تعیین شده بود. درواقع، قانون اساسی اعلام کرد که جمهوری اسلامی ایران «از مبارزه حق‌طلبانه مستضعفین در برابر مستکبرین در هر نقطه از جهان حمایت می‌کند». انقلاب خمینی تازه شروع شده شود.


در آمریکا، میلیون‌ها نفر پای شبکۀ ای‌بی‌سی منتظر آخرین رویدادهای گروگان‌گیری در سفارت تهران بودند. هر شب، تد کاپل اخبار را در برنامه‌ای ویژه اعلام می‌کرد: بحران ایران – آمریکای گروگان: روز ۵. بعد نوبت روز ۱۰ شد و سپس روز ۱۲. در روزهای چهاردهم و پانزدهم،۱۳ آمریکایی آزاد شدند. به‌جز یک گروگان که یک سال بعد به خاطر بیماری آزاد شد، بقیۀ ۵۲ نفر تا ۱۳ دی ۱۳۵۹ گروگان ماندند، ۴۴۴ روز، و تمام مدت خمینی و نوچه‌های تندروی او به حذف نیروهای چپ و تثبیت کنترل بر کشور ادامه دادند. دقیقاً همزمان، در عربستان سعودی، بحرانی دیگر در جریان بود. گویا مهدی از غیبت برگشته و در مکه ظهور کرده بود. و او هم شروع کرده بود به گروگان‌گیری.

نویسنده مطلب: آوا غواص

منبع مطلب

ممکن است شما بپسندید
نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.