تککتابیها | نقدی بر انسان خردمند (۲)

توماس آکویناس قدیس اصطلاح «مرد تککتابی» را ابداع کرد و چنین گفت که «من از کسانی که تنها یک کتاب میخوانند، میترسم». این یک کتاب میتواند «کتاب مقدس» باشد، یا «سرمایه» مارکس، یا «منشاء انواع» داروین. در یک سلسله مقالات تلاش خواهم کرد به شرط باقی بودن عمر و البته حوصله، به ارائه انتقادهایی به کتابهای مشهور، که معمولا مورد ارجاعات زیادی هم قرار میگیرند، بپردازم.
این مقاله یکی از نقدهای مهم به کتاب «انسان خردمند» نوشته «یووال نوح هراری» است که در اینجا توسط کریستوفر هالپایک، انسانشناس از دانشگاه مکمستر آنتاریو کانادا، نوشته شده است.
ما نباید به کتاب «انسان خردمند» به عنوان یک اثر علمی نگاه کنیم بلکه آن صرفا یک سرگرمی رسانهای (infotainment) است برای غلغلک دادن خوانندگانش، با یک تاخت و تاز فکری وحشیانه در عرصه تاریخ، با جلوههای احساسی از حدس و گمان، که در نهایت با پیشگوییهای دلهرهآوری درباره سرنوشت بشر خاتمه مییابد.
پاسخی به «انسان خردمند» یووال هراری
هدف از اطلاق عنوان بیولوژیکی Sapiens به این کتاب القای یک کار مدون علمی در حیطه میراث داروین است. تاریخ بشر «در ادامه روند فیزیک به شیمی به بیولوژی» ترسیم شده است، و سرنوشت محتوم ما، و البته نه خیلی محتوم، این است که با ماشینهای هوشمند جایگزین گردد. این یک خلاصه از فرگشت فرهنگی و اجتماعی انسان است از عصر حجر به انقلاب کشاورزی، و پیدایش نوشتن و ظهور دولتها و جوامع بزرگ، از طریق فرایند تدریجی جهانیسازی توسط امپراطوریها، پول و ادیان، به انقلاب علمی که آغازگر جهان مدرن و پیامدهای آن بوده است.
به عنوان یک انسانشناس که مسیری مشابه هراری را سالها قبل پیمودهام، به طور طبیعی کنجکاو شدم ببینم او چه میگوید، ولی خیلی زود مشخص شد که ادعای علمی بودن کار او پرسشبرانگیز است، که این اشکال با تلقی او از مفهوم فرهنگ آغاز میشود. بدیهی است که زبان، شالوده فرهنگ انسان است، اما یکی از مضامین اصلی کتاب او این است که نه تنها زبان بلکه «داستانهای ساختگی» در تکامل انسان بسیار مهم بوده است:
ویژگی منحصر به فرد زبان ما توانایی آن برای انتقال اطلاعات راجع به انسانها و شیرها نیست، بلکه توانایی آن راجع به چیزهایی است که اصلا وجود ندارند. تا جایی که من میدانم، تنها انسان خردمند میتواند راجع به چیزهایی صحبت کند که قبلا نه دیده است، نه لمس کرده و نه بوئیده. ولی «داستانهای ساختگی» نه تنها ما را قادر به تصور چیزها نموده است، بلکه به تصورات دستهجمعی ما منجر شده است. ما میتوانیم افسانهسازی کنیم. مثل داستان آفرینش کتاب مقدس، اسطورههای بومیان استرالیا و همینطور اساطیر ناسیونالیستی کشورها در دوران مدرن. این افسانهها به انسانها توانایی بیسابقهای در همکاری و تعامل به صورت انعطافپذیر در مقیاس انبوه میدهد.
این ادعا که فرهنگ یک «داستان ساختگی» است، ادعای مهمی نیست. اما یک روش معیوب برای بیان این حقیقت آشکار است که فرهنگ یک مجموعه از ایدههای مشترک است، و مشخص است که ماهیت ایدهها نمیتواند در طبیعت لمس شود. «زبان» یک انقلاب در تاریخ بشر بوده است زیرا به انسانها این امکان را میداد تا به وسیله ایدههای مشترک به هم متصل شوند. برای مثال هیچکس جز یک انسان نمیتواند نخستوزیر را ببیند یا لمس کند، و اگر کسی پیدا شود که آن را نداند میتوان به او گفت. این توضیح میتواند با توصیف نقش نخستوزیر در قانون اساسی انگلستان باشد که به نوبه خود مستلزم توضیح مفهوم پارلمان، کابینه دولت، قانون، دموکراسی و غیره است. این دنیای نقشها، سازمانها، عقاید، هنجارها و ارزشها آن چیزی را شکل میدهد که به آن فرهنگ میگوییم. اما صرفا به دلیل اینکه مولفههای فرهنگ غیرمادی هستند و قابل دیدن یا لمس کردن یا بوئیدن نیستند، نمیتوان آنها را مانند بابانوئل و پری دریایی «داستان ساختگی» نامید. ما نمیتوانیم حقیقت را ببینیم، لمس کنیم یا ببوئیم، زیرا حقیقت یک موجود مادی نیست، اما این امر آن را غیرواقعی یا ساختگی نمیکند.
اگر واقعیت از نظر هراری فقط آن چیزی است که ما میتوانیم ببینیم یا لمس کنیم یا ببوئیم، پس ریاضیات هم مانند حقیقت باید یک نمونه بارز «داستان ساختگی» باشد. شاید در زمینه ریاضیات، فقط اعداد طبیعی بتوانند واقعی باشند چرا که ما میتوانیم گروههایی از تعدادی از اشیاء را ببینیم. اما با این دیدگاه، چقدر عدد صفر، اعداد منفی و اعداد موهومی مثل جذر منفی یک واقعی هستند؟ و اگر ریاضیات «داستان ساختگی» است، آنگاه کل علوم شامل «تئوری نسبیت» و «تکامل داروین» هم «داستان ساختگی» خواهد بود که قطعا باعث ناراحتی هراری میشود زیرا او علم را دوست دارد. به نظر میرسد او در یک گل و لای فلسفی دست و پا میزند که چیزی که مادی است را با واقعیت و چیزی که غیرمادی است را با «داستان ساختگی» اشتباه میگیرد. اما نقطه مقابل «داستان ساختگی» ماده نیست بلکه چیزی است که حقیقت ندارد.
وقتی که صحبت از سازمانهای اجتماعی میشود، ایده «فرهنگ به عنوان داستان ساختگی» کاملا مفید به نظر میرسد:
همه میدانند که «انسانهای اولیه» نظم اجتماعی خود را با اعتقاد به ارواح، و رقص دستهجمعی دور آتش در هنگام کامل شدن ماه، تقویت میکردند. چیزی که ما از آن غافل هستیم این است که امروزه سازمانهای مدرن دقیقا به همان صورت فعالیت میکنند. به عنوان مثال اتحادیههای تجاری را در نظر بگیرید. تاجران و وکیلها در حقیقت جادوگران قدرتمند عصر حاضر هستند.
واقعا؟ او آرم پژو را مثال میزند که به شکل تصویر یک شیر است، و سعی میکند اینگونه استدلال کند که خود شرکت پژو، چیزی فراتر از یک توتم قبیله باستانی نیست، اما با این وجود میتواند مبنایی را تشکیل دهد که بر اساس آن تعداد زیادی از مردم با هم همکاری میکنند:
آرماند پژو، دقیقا به چه صورت شرکت پژو را احداث کرد؟ به همان روشی که کاهنان و جادوگران در طول تاریخ خدایان و شیاطین را خلق کردهاند. همهاش حول محور داستانگویی، و متقاعد کردن مردم برای باور به آنها میچرخد. در خصوص شرکت پژو، داستان به قانونی مدنی فرانسه بازمیگردد که توسط پارلمان فرانسه نوشته شده است. مطابق این قانون، اگر یک وکیل تاییدشده، همه احکام و تشریفات را دنبال نماید، همه طلسمها و سوگندهای لازم را بر روی یک کاغذ تزئینشده بنویسد، و امضای زینتی خود را پایین برگه ثبت نماید، آنگاه اجی مجی لاترجی، یک شرکت جدید خلق میشود.
به نظر میرسد که هراری قادر به تمیز دادن بین عقیده و قرارداد نیست، احتمالا به این دلیل که هیچکدام ماده نیستند. اعتقاد به ارواح ممکن است در بعضی از فرهنگها بین مردم مشترک باشد، اما این از ماهیت تجارب افراد و نحوه تفکر آنها ناشی میشود. آنها یکجا ننشستهاند که با توافق آگاهانه به آن اعتقاد پیدا کنند. قرارداد اما نتیجه یک تصمیم جمعی است که آگاهانه برای رسیدن به هدف مشخصی اتخاذ میشود و از این رو با هر نوع اسطوره و افسانهای اساسا متفاوت است. [افسانه] پژو بر اساس یک قرارداد قانونی مربوط به شرکتهای با مسئولیت محدود استوار است که عملکرد اجتماعی بسیار مفیدی را انجام میدهد. یک قرارداد اجتماعی دیگر این است که از کدام طرف جاده رانندگی کنی، که ما در انگلیس از سمت چپ میرانیم. نه اعتقاد به ارواح و نه قراردادهای اجتماعی، اشیاء مادی نیستند، ولی کاملا مفاهیم متفاوتی از همدیگر هستند. یکی دانستن اسناد قانونی و آیینهای جادوگری هیچ دستاوردی برای هراری ندارد.
طولی نمیکشد که ادعاهای غیرقابل تحمل ظاهر میشوند. شاید درست باشه که بشر در حدود ۴۰۰ هزار سال پیش قادر شده باشد تا حیوانات عظیمالجثه را به طور منظم شکار کند، و اینکه ما در حدود ۱۰۰ هزار سال پیش به رأس زنجیره غذایی صعود کرده باشیم. همینطور تردیدی نیست که وقتی ابنای بشر حدود ۷۰ هزار سال پیش از آفریقا خارج شدند، سبب انقراض پستانداران بزرگ در استرالیا، آمریکا و نقاط دیگر زمین شدند. اما بخشی از توضیحات هراری برای این پدیده این است که:
اینکه تا همین اواخر در دشتهای وسیع آفریقا ضعیف و سرگردان بودیم و نسبت به موقعیت خود سرشار از ترس و اضطراب بودیم، سبب شد تا به شدت بیرحم و خطرناک شویم. بسیاری از فجایع تاریخی، از جنگهای مرگبار تا فجایع زیستمحیطی، ناشی از این پرش بیش از حد شتابزده است.
نه، ما پر از ترس و نگرانی راجع به جایگاه خود در زنجیره غذایی نیستیم، و هرگز چنین نبودهایم. زیرا یک «گونه» یک شخص نیست که بتواند ضعیف بودن خود در دشتهای آفریقا را به مدت دهها هزار سال به خاطر بسپارد. آگاهی مبهم ما از دوران زندگی در مراتع آفریقا تنها ناشی از تلاشهای باستانشناسان و انسانشناسها در سالیان اخیر است.
او سپس ما را به عنوان «به طرز شرمآوری شبیه شامپانزهها» توصیف میکند و ادعا میکند که:
جوامع ما از همان اجزای سازندهای ساخته شدهاند که جوامع شامپانزهها و نئاندرتالها، و ما هر چند بیشتر در مورد این اجزای سازنده – احساسات، عواطف، پیوندهای خانوادگی – بررسی میکنیم، تفاوت کمتری بین خود و دیگر کَپیها میبینیم.
در حقیقت اگر ما به مطالعه تحقیقات روی تفاوت بین نوزاد انسان و شامپانزه بپردازیم، مانند «چرا همکاری میکنیم » – Why We Co-operate (2009) نوشته Tomasello، بهتر متوجه تفاوتهای خودمان با دیگر کَپیها میشویم. تحقیقات Tomasello روی نوزاد انسان پیش از توانایی صحبت کردن یعنی بین ۱۲ تا ۲۴ ماهگی نشاندهنده تفاوتهای بنیادی در رفتار نوزادان با نوزاد شامپانزه در حیطه تعامل و همکاری است. برای مثال، نوزاد انسان از ۱۲ ماهگی شروع به همکاری میکند. وقتی نوزادان ۱۴ تا ۱۸ ماهه انسان در شرایطی قرار میگیرند که یک غریبه بزرگسال نیاز به کمک دارد، نوزاد انسان برخلاف شامپانزه، به صورت خودبهخودی به سمت تامین آن نیاز متمایل میشود. حتی قبل از اینکه مهارتهای گفتاری شکل بگیرد، نوزاد انسان تلاش میکند با اشاره کردن، اطلاعاتی را در اختیار غریبه بزرگسال قرار دهد که به آن نیاز دارد، در حالیکه نوزاد شامپانزه هیچ درکی از این موضوع ندارد. نوزادان همچنین به طور ذاتی قوانین را درک میکنند، به این صورت که درک میکنند که فعالیتهای خاصی مثل بازی، باید به روش خاصی انجام شوند، در حالیکه کَپیهای دیگر چنین درکی ندارند. نوزادان ۱۴ تا ۲۴ ماهه در بازیهای اجتماعی به راحتی مشارکت میکنند و حتی نقشهای بازی را به اختیار خود تغییر دهند، در حالیکه شامپانزهها از انجام بازی اجتناب میورزند. فعالیتهای همکاریجویانه انسان از طریق نقشهای کلیشدهای به دست آمده است که توسط هر کسی قابل انجام است. این موضوع پایه و اساس فرهنگ انسانی و ویژگی منحصر به فرد آن است. همانطور که Tomasello میگوید «تاکنون هیچ گونه جانوری به جز انسان دیده نشده است که به نحوی، مشابه فعالیت سازمانهای اجتماعی عمل کند.»
از دید هراری، ابداع بزرگی که ما را از دیگر میمونسانها جدا نمود، چیزی است که او انقلاب شناختی مینامد، و حدود ۷۰ هزار سال پیش رخ داد، وقتی که ما شروع به مهاجرت به خارج از آفریقا کردیم، که او گمان میکند به ما مغزهای مدرن امروزیمان را داد:
در سطح فردی، شکارچیان و گردآوریکنندگان اولیه، باهوشترین و ماهرترین افراد تاریخ بودهاند. بقاء در آن محیط نیازمند تواناییهای ذهنی عالی برای همگان بود.
و:
مردمی که مجسمه مردشیری Stadel را حدود ۳۰ هزار سال پیش حکاکی کردند، تواناییهای فیزیکی، احساسی و فکری مشابه ما داشتهاند.
پس جای تعجب نیست که:
ما میتوانیم همه چیزهایی را که میدانیم به آنها توضیح دهیم. از ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب گرفته تا پارادوکسهای فیزیک کوانتومی. و آنها هم میتوانند به ما توضیح دهند که جهان را چگونه میدیدهاند.
این ایده شیرینی است، و چیزی شبیه این ملاقات خیالی چند سال قبل (۲۰۰۸) بین زبانشناس Daniel Everett و قبایل اولیه Piraha در آمازون رخ داد. اما بسیار بعید بوده است که بشود راجع به نظریه کوانتوم با آنها صحبت کرد. آنها حتی نمیتوانستند بشمارند و هیچ تصوری از اعداد نداشتند. آنها توانستند به Everett بگویند که جهان را چگونه میبینند که کاملا محدود به تجربه آنی اینمکانی و اینزمانی بوده است، بدون هیچ توجهی به گذشته و آینده و یا کلا به هر چیزی که نمیتوان آن را دید یا لمس کرد. آنها همینطور هیچ افسانه و اسطورهای نداشتند. پس قطعا تعریف کردن داستان آلیس در سرزمین عجایب برای آنها شکست خواهد خورد.
اعتقاد هراری مبنی بر اینکه انقلاب شناختی، شیوههای تفکر و استدلالی را برای ما فراهم آورد که پایه تمدن علمی ماست، نمیتواند از حقیقت دور باشد. ممکن است بپذیریم که مردم در این زمانها توانستهاند حرف بزنند، و زبان هم قطعا برای فرهنگ انسانی ضروری است. اما انسانشناسان و روانشناسان رشد، در مطالعات خود روی جوامع اولیه، دریافتهاند که توسعه زبان و روش تفکر آنها راجع به فضا، زمان، طبقهبندی، علت و معلول، و خود، بیشتر شبیه Piraha است تا جوامع صنعتی مدرن. Piraha یک مثال افراطی است، اما قبیله Tauade of Papua گینهنو که من مدتی در میان آنها زندگی کردهام، تنها میتوانند مفهوم «تک» و «جفت» را درک کنند، و نه هیچ شکلی از «تقویم» یا «ثبت کردن زمان». هراری به وضوح هیچ دانشی از روانشناسی رشد بینفرهنگی ندارد و از اینکه چگونه روشهای تفکر در ارتباط با محیطهای طبیعی و اجتماعی-فرهنگی توسعه مییابد. مردمی که مجسمه مردشیری Stadel را در ۳۰ هزار سال پیش ساختند و افراد قبیله Piraha، توانایی یادگیری مشابه ما دارند. دلیل آن این است که کودکان Piraha میتوانند یاد بگیرند که چگونه بشمارند، اما این مهارتهای شناختی باید یاد گرفته شود: ما با این مهارتها متولد نمیشویم. روانشناسی رشد بینفرهنگی نشان داده است که رشد مهارتهای شناختی در انسان مدرن نیازمند سوادآموزی در مدرسه، جوامع بوروکراتیک بزرگ، زندگی شهری پیچیده، تجربه تفاوتهای فرهنگی، و آشنایی با فناوریهای مدرن است.
در حالیکه هراری اذعان میدارد ما تقریبا چیزی راجع به عقاید و سازمان اجتماعی انسانهای شکارچی-گردآورنده نمیدانیم، او موافق است که محدودیتهای شیوه زندگی، آنان را به گروههایی کوچک بر اساس خانواده بدون اسکان دائمی (مگر اینکه ماهی بگیرند) و بدون حیوانات اهلی محدود میکرده است. اما بعد شروع به تعدادی گمانهزنی میکند راجع به اینکه چیزهایی که آنها در فاصله دهها هزار ساله بین انقلاب شناختی و انقلاب کشاورزی ممکن است به دست آورده باشند:
این هزارههای طولانی ممکن است شاهد جنگها، انقلابها، جنبشهای مذهبی نشاطآور، نظریههای عمیق فلسفی، شاهکارهای هنری بینظیر و غیره بوده باشد. انسانهای شکارچی-گردآورنده ممکن است ناپلوئونهای فاتح خود را داشته باشند که امپراطوری به وسعت نصف لوکزامبورگ را در اختیار داشتهاند. بتهوونهای نابغهای که ارکستر سمفونیک نداشتند اما قادر بودند با استفاده از فلوت bamboo اشک مردم را دربیاورند.
نه! آنها نمیتوانستهاند. همه این دستاوردهای خیالی شکارچی-گردآورندگان، در عمل نیاز به حداقل معقولی از جمعیت، کنترل سیاسی متمرکز و احتمالا یک تمدن باسواد دارد که همه اینها به نوبه خود نیازمند توسعه کشاورزی است.
این معمولا به عنوان «پس از زبان» تلقی میشود. ابداعی که شکوفایی خارقالعاده تواناییهای انسان را ممکن ساخت. همانگونه که هراری به درستی اشاره میکند، کشاورزی در نقاطی از جهان به طور مستقل شکل گرفت و تعداد جوامع قبیلهای مبتنی بر کشاورزی زیاد شدند. بسیاری از آنها در دوران مدرن به حیات خود ادامه دادند. اما او انقلاب کشاورزی را به عنوان «بزرگترین فریب تاریخ» توصیف میکند، زیرا افراد در جوامع کشاورزی دارای رژیم غذایی ضعیفتر و کار بدنی سختتر نسبت به شکارچی-گردآورندگان بودهاند، و همینطور منابع غذایی آنها محدودتر بوده و علاوه بر این برخلاف منابع غذایی متنوع شکارچی-گردآورندگان، نسبت به آفات، خشکسالی و مهاجمان آسیبپذیر بوده است. این انتقادات به کشاورزی البته کاملا آشنا و تا حدودی موجه است. اما اگر واقعا کشاورزی اینقدر بد بوده است چرا انسانها همیشه به سراغ آن میروند؟ هراری اینگونه شروع میکند که گندم و سایر محصولات غذایی بودهاند که ما را اهلی کردهاند تا برای آنها کار کنیم، نه ما آنها را. سپس استدلال میکند که گندم به افراد به صورت مجزا چیزی اضافه نمیکرده است، بلکه فقط امکان رشد جمعیت گونه را فراهم میکرده است. اما از آنجایی که در نهایت این افراد هستند که باید کار طاقتفرسای کاشت و برداشت را انجام بدهند، او اینطور میگوید که مردم به روش کشاورزی ادامه دادند به این دلیل که آنها در جستجوی یک زندگی سادهتر بودند و نمیتوانستند کل دنباله عواقب کشاورزی را پیشبینی نمایند.
هر موقع آنها تصمیم میگرفتند که کمی کار اضافه انجام دهند، مثلا شخم زدن زمینها به جای پراکندن بذر روی زمین، مردم فکر میکردند: «بله! ما باید سختتر کار کنیم اما در عوض برداشت ما پررونقتر خواهد بود. ما هیچ نگرانی راجع به سالهای قحطی نخواهیم داشت. بچههایمان هرگز گرسنه به خواب نمیروند.» کاملا منطقی است. اگر شما سختتر کار کنید، زندگی بهتری خواهید داشت.
دقیقا به این صورت نبوده است، زیرا که مردم قادر به پیشبینی افزایش جمعیت، رژیم غذایی ضعیف و بیماریها نبودند. از آنجایی که درک همه مضرات کشاورزی چندین نسل طول کشیده است، تا آن زمان جمعیت به قدری زیاد شده است که بازگشت به نظام شکارچی-گردآورنده ناممکن مینمود. بنابراین بشر برای همیشه در دام کشاورزی گرفتار شد.
تغییر از شکار و گردآوری به کشاورزی به عنوان اصلیترین روش تامین معاش، صدها سال طول کشیده است و البته مزایای زیادی در کشاورزی هست که هراری نادیده گرفته است. این احتمال وجود دارد که یکی از جذابیتهای اصلی کاشتن بذر این بوده است که به مردم این امکان را میداده است تا برای مدتی از سال یا تمام سال در یک نقطه ثابت مستقر بمانند. برخی از این مکانهای ثابت امکان دسترسی مداوم به منابع غذایی و آب فراوان را فراهم میکردهاند. بسیاری از ابداعات و صنعتگریهای انسان در دوران سکنیگزینی یا نیمهسکنیگزینی روی داده است. و البته که این برای برگزاری مراسمات و جشنها بسیار مناسب بوده است. همچنین ما میدانیم که مازاد مواد غذایی میتوانسته است در سیستمهای تبادلات تجاری و رقابتی برای تجارت با گروههای دیگر و برای تغذیه حیوانات اهلی مورد استفاده قرار گیرد. همچنین وجود جمعیت بزرگتر مزایایی به همراه داشته است: امکان داشتن یک زندگی اجتماعی بسیار غنیتر نسبت به زمانی که گروههای کوچک شکارچی با هم همکاری میکنند، با نیروی کار عظیمتر برای پروژههای آبیاری و ساخت و ساز، و دفاع موثرتر در برابر دشمنان و تهدیدها. بنابراین کشاورزی برای مردم جذابیتهای بسیاری داشته است.
کشاورزی با اهلی ساختن حیوانات، مبنای اساسی برای رشد یک جامعه بزرگ بوده است که آن هم برای توسعه فرهنگهای پیچیده و سیستمهای اجتماعی در یک فرم قبیلهای جدید ضروری بوده است. مالکیت زمین ارتباطی نزدیکی با خویشاوندی گروههای خانوادگی و دودمانها داشته است، که به نوبه خود پایه و اساس سیستمهای قدرت سیاسی بر مبنای بزرگان سالخورده و رؤسا بوده است که میتوانستند در منازعات میانجیگری کنند. گروههای متنوعی نیز نه تنها بر اساس روابط خویشاوندی، بلکه برحسب محل اقامت، کار، عضویت داوطلبانه، سن، و جنسیت تشکیل شدهاند، و این ساختارهای گروهی و سازمان سلسلهمراتبی، هماهنگی جمعیتهای بزرگتر را ممکن ساخته است. این سازمان قبیلهای پیشنیاز اصلی ایجاد دولتهاست، به ویژه از طریق توسعه اقتدار سیاسی که همیشه با نژاد و وضعیت مذهبی مشروعیت پیدا میکرد. منظور من از دولت، مرجع سیاسی متمرکز، معمولا یک پادشاه است که با خراج و مالیات و انحصار نیروهای مسلح پشتیبانی میشود. اگرچه تخمین زده میشود که تنها ۲۰ درصد جوامع قبیلهای در آفریقا، آمریکا، پولنزی، گینهنو و بعضی مناطق آسیا، توانستهاند مفهوم دولت را توسعه بدهند، ایجاد دولتها تقریبا به اندازه کشاورزی در تاریخ بشر اهمیت دارد، به دلیل پیشرفتهایی که به واسطه آن میسر شده است.
متاسفانه هراری نه تنها هیچ چیزی راجع به جوامع قبیلهای نمیداند، بلکه به نظر میرسد که از فرایند تشکیل دولتها هم کاملا بیاطلاع است که تلاش میکند به شکل زیر توضیح بدهد:
اضطراب ناشی از کشاورزی [نگرانی راجع به وضع هوا، خشکسالی، سیل، راهزنان، قحطی سال آینده و غیره] عواقب زیادی در پی داشته است. این پایه و اساس سیستمهای بزرگ اجتماعی و سیاسی بوده است. متاسفانه، کشاورزان سختکوش هرگز به امنیت اقتصادی که کشاورزان امروزه دارند، دست پیدا نکردند. همه جا این حاکمان و نخبگان بودند که رشد کردند و از غذای اضافی دهقانان زندگی کردند.
خواننده ممکن است به این سوال برسد که چگونه نگرانی دهقانان از قحطی سال آینده میتوانسته پایه و اساس هر گونه توسعه عمده سیاسی بوده باشد، و اینکه چرا آنها به طرز احمقانهای اجازه میدادند که محصولاتشان غارت شود، همینطور این طبقه نخبه و حاکم از کجا ناگهان ظاهر شدند. اگر هراری کمی بیشتر راجع به جوامع قبیلهای میدانست، میفهمید که بیان اینکه یک رهبر، خواستههای خود را به پیروانش تحمیل میکند، فاقد وجاهت در جوامع پیشا-دولتی است. این بدان معناست که رهبر ناچار است تا با ارائه چیزی، مردم را به سمت خود جذب کند، نه با تهدید آنها، زیرا او هیچ ابزاری برای این کار ندارد. برای داشتن قدرت روی افراد، باید قادر بود تا چیزی را که آنها میخواهند کنترل کرد: غذا، زمین، امنیت شخصی، شأن و موقعیت، ثروت، نیاز به خدا، دانش و غیره. به عبارت دیگر باید وابستگی وجود داشته باشد و رهبران به عنوان نیکوکاران تلقی گردند. در جوامع قبیلهای که مردم در دفاع از خود یا در دسترسی به منابع یا در برابر نیروهای ماوراءالطبیعه خودکفا نیستند، آنها پذیرای نابرابری در قدرت خواهند بود زیرا چیزهایی از رهبران جنگی، کاهنان و سران قبیله عاید آنها میشود. هیمنه و اقتدار سیاسی در جوامع قبیلهای اختصاصا از طریق روابط خویشاوندی با سران قبیله بدست میآید که به نظر افراد قبیله دارای قدرت ماورائی برای خیر و برکت افراد قبیله هستند. وقتی دولتها ظهور میکنند ما درمییابیم که مشروعیت پادشاهان بر دو عامل تکیه دارد: نژاد و مذهب. تنها پس از ظهور دولت است که جایگاه قدرت و زور بر مردم تثبیت میگردد، چه مردم دوست داشته باشند یا نه، تا زمانیکه بفهمند خیلی دیر شده است مگر اینکه دست به شورش بزنند.
به هر حال چیزی که اینجا برای کنترل این حجم انبوه جمعیت لازم است، شبکههای همکاری گسترده تحت کنترل پادشاهان است. هراری بلافاصله ما را به جهان امپراطوریهای باستانی مصر، بینالنهرین، پارس و چین میبرد. اما این شبکههای ارتباط جمعی چگونه ایجاد شدند؟
هراری به درستی از اهمیت نوشتن و ریاضیات در تاریخ بشر اطلاع دارد و ادعا میکند که آنها در ظهور دولتها نقش حیاتی داشتهاند:
به منظور حفظ یک پادشاهی بزرگ، دادههای ریاضی حیاتی بودهاند. این هرگز کافی نبوده که قوانینی وضع شوند و داستانهایی راجع به خدایان نگهبان گفته شود. کسانی هم نیاز بوده تا مالیات جمع کنند. برای جمعآوری مالیات صدها هزار نفر، لازم بوده است تا اطلاعاتی راجع به درآمد افراد و داراییهایشان گردآوری شود. اطلاعات پرداختهای انجام شده، عقبافتادگی، بدهی و جریمه، و اطلاعات راجع به تخفیفها و معافیتها. میلیونها رکورد اطلاعات که نیاز به ذخیرهسازی و پردازش داشتهاند.
اگرچه این فراتر از توان مغز انسان بود.
محدودیتهای ذهنی، اندازه و پیچیدگی سازمانهای مشارکتی را محدود میکرد. وقتی که تعداد افراد در یک جامعه خاص از حد آستانه فراتر میرفت، نیاز به ذخیره و پردازش حجم زیادی از دادههای ریاضی پیدا میشد. از آنجا که مغز انسان قادر به انجام این کار نبود، سیستم فرومیپاشید. برای هزاران سال بعد از انقلاب کشاورزی، شبکههای اجتماعی انسانی نسبتا کوچک و ساده باقی ماندند.
واضح است که این درست نیست که پادشاهیها نیاز به جمعآوری تعداد زیادی داده مالی برای اعمال مالیاتها داشتهاند، یا اینکه سیستمهای اجتماعی وقتی بزرگتر از حد مشخصی میشوند دچار فروپاشی میشوند تا اینکه بعدها اختراع خط و ریاضیات به کمک آنها بیاید. اگر هراری درست میگوید، امکان به وجود آمدن هیچ پادشاهی در صحرای آفریقا (مثل اتیوپی) وجود نداشت، زیرا تا همین اواخر هیچ شکلی از سیستم نوشتاری در این مناطق رایج نبوده است که تا حدی تحت تاثیر اروپا و کشورهای اسلامی کمی پیشرفت کرد. اما میبینیم که تاریخ آفریقای پیش از استعمار، مملو از دولتها و حتی امپراطوریهایی بود که بدون نیاز به نوشتن به خوبی عمل میکردند.
آنها با وجود شرایط نامساعد مدیریتی پادشاهیهای اولیه قادر به تشکیل دولتها بودند. اینها بر اساس امرار معاش مبتنی بر کشاورزی بدون پول است. روشهای حملونقل ابتدایی است، مگر اینکه از رودخانه یا دریا برای دسترسی به مصر، بینالنهرین یا چین استفاده کنند. آنها همچنین یک ساختار مدیریتی ساده مبتنی بر سلسلهمراتب رؤسای محلی یا مقامات دارند که نقش مهمی در سازماندهی قبیله دارند. بنابراین، هزینههای واقعی دولت، جدا از دربار سلطنتی، نسبتا اندک است. پادشاه ممکن است مالک گلههای بزرگ دام و اموال فراوان باشد، و همینطور املاک و کارگرانی که برای مهمانان غذا و نوشیدنی تهیه میکنند. وظیفه اصلی پادشاه، ابراز سخاوت نسبت به مهمانان و طبقه نجیبزادگان است، نه کارهای عمومی بزرگ مثل ساختن اهرام مصر. نیاز اصلی حاکم، علاوه بر تامین مواد غذایی او، کالاها و هدایای افتخارآمیز، صنایع دستی، دام و احشام، و بالاتر از همه انسانها به عنوان سرباز یا کارگر است. در Baganda، یکی از بزرگترین این دولتها در آفریقا، با جمعیتی در حدود دو میلیون نفر، ماموران جمعآوری مالیات زمانی گسیل میشوند که منابع کاخ شاه در حال کم شدن باشد:
کالاهای جمعآوری شده از انواع مختلفی است – دام، صدف، تیغههای آهنی، و پارچههای ساخته شده از پوست درخت انجیر برای لباس و ملحفه. از رؤسای برتر گاو، از کوچکترها بز، و از کشاورزان صدف و لباس جمعآوری میشد. ماموران مالیاتی درصدی از گلهها را ضبط نمیکنند، بلکه تعداد مشخصی گاو را که احتیاج دارند، از هر رئیس دریافت میکنند. مطمئنا ابزارها و پارچهها باید کاملا نو باشند و از قبل انبار نشده باشند. در نتیجه جمعآوری مالیاتها مدتی طول میکشد و مأموران ناچارند مدتی را صبر کنند و بعد کالاها و دامها را به پایتخت انتقال بدهند. (Mair 1962:163)
دولتهای ابتدایی نیازی به قوانین مکتوب شبیه حمورابی نداشتهاند و بیشتر پروندهها شفاها توسط دادگاههای محلی حل و فصل میشده است. بدون شک، نیازهای دولتهای اولیه، نوشتن و ریاضیات را بسیار مفید و در نهایت ضروری یافته است. اما انواع دادههای مالی که به نظر هراری برای یک سیستم مالیاتی ضروری است تنها میتواند در جوامع پیشرفته موجود باشد. همانطور که در بالا دیدیم، سیستمهای بسیار سادهتر کاملا مناسب بودهاند. (از آنجایی که سیستم نشانهگذاری ریاضی سومریها مثالی است که هراری از آن برای نشان دادن ارتباط بین مالیات، نوشتن، و ریاضیات استفاده میکند، باعث تاسف است که او موضوع را به درستی متوجه نشده است.) سومریها آنگونه که هراری تصور میکند، از سیستم شمارشی ترکیبی بر پایه ۶ و ۱۰ استفاده نمیکردند. همانطور که مشهور است، آنها در واقع از مبنای عددی ۶۰ استفاده میکردند، با زیرمبنای ۱۰ برای شمارش ۱-۵۹ و ۶۱-۱۱۹ و غیره.
هنگامی که انقلاب کشاورزی فرصت ایجاد شهرهای شلوغ و امپراطوریهای بزرگ را فراهم کرد، مردم داستانهایی راجع به خدایان بزرگ، میهن و شرکتهای سهامی عام ابداع کردند تا پیوندهای اجتماعی لازم را فراهم نمایند.
این ایده که مردم عقاید مذهبی را «ابداع» کردند تا «پیوندهای اجتماعی» مورد نیازشان را تامین کنند، از نوع همان ادعا است که میگوید پادشاهان برای توجیه ظلم و ستم خود اعتقادات دینی را ابداع کردند و اینکه سرمایهداران نیز همین کار را کردند تا استثمار کارگران را توجیه و تئوریزه نمایند. اعتقادات مذهبی به این صورت عمل نمیکند. با اینحال درست است آن چیزی که او ادیان جهانی مینامد، از هزاره اول قبل از میلاد شروع به پدیدار شدن کردند.
ظهور آنها یکی از مهمترین انقلابهای تاریخ بود و نقش مهمی در اتحاد بشریت داشت، درست مانند ظهور امپراطوریها و پول.
اما این فصل کتاب او راجع به ظهور ادیان جهانی به شدت ضعیف است، و توضیح او درباره توحید، به عنوان مثال، به این صورت است:
با گذشت زمان، بعضی از مشرکان به یک خدای خاص علاقه بیشتری پیدا کردند و از بینش شرکآمیز فاصله گرفتند. این اعتقاد در آنها شکل گرفت که خدای آنها تنها خدای یگانه است و او در حقیقت قدرت عالی جهان است. همزمان او را مالک و دارنده همه منافع و تعصبات پنداشتند و معتقد شدند که میتوانند با او معامله کنند. به همین سبب، ادیان توحیدی متولد شدند، که پیروان آنها از قدرت متعالی جهان خواهش میکنند که آنها را در بهبود یافتن از بیماریها، بردن قرعهکشیها و پیروزی در جنگ یاری رساند.
این یک گمانهزنی ناشیانه است. به نظر میرسد او حتی چیزی راجع به عصر محوری نشنیده باشد. این اصطلاحی است که مورخان برای دوران آشفتگی اجتماعی در هزاره قبل از میلاد در اورآسیا به کار میبرند که ناشی از عدم ثبات سیاسی، جنگافروزی، ضرب سکه و افزایش مبادلات تجاری، و شهرنشینی بوده است. این دوران به طرق مختلف سبب از بین رفتن ارزشهای اجتماعی سنتی و پیوندهای اجتماعی شد. جستجوی معنا به نسل جدیدی از متفکران، پیامبران و فیلسوفان منجر شد که در جستجوی قدرتی متعالیتر و جهانیتر برای دستیابی به زندگی بهتر و آرامش ذهنی بودند، که فراتر از مرزهای جامعه و سنتها و سعادت مادی باشد. مردم نسبت به ذهن و خود آگاهی زیادی کسب کردند و ارزشهای سنتی بتپرستی را، که بر اساس مادیگرایی و سعادت دنیوی بود، پس زدند. همانطور که در یکی از منابع عنوان شده است: «هر جا کسی را میتوان دید که تلاش دارد تا پاکدامنی و خلوص بیشتر، عدالتی بهتر، کمالی متعالیتر، و توضیحی جهانیتر از پدیدهها را ارائه دهد.»
یکی از نتایج این نظم جدید فرهنگی، یک تجدیدنظر بنیادین در دین بود، به طوریکه خدایان مشرکان قدیم از نظر اخلاقی و معنوی حقیر به نظر میرسیدند. به جای این تصور سادهلوحانه انسان از خدایان، به گفته گزنوفانس «یک خدا وجود دارد، که به هیچ وجه مانند موجودات فانی نیست نه از لحاظ جسمی و نه فکری. این خدا، همه چیز را با افکار ذهنی خود اداره میکند.» بنابراین ما در سراسر دنیای قدیم ایده ایجاد نظم جدید عقلانی را مییابیم، یک قانون الهی جدید، که برای یونانیها به عنوان لوگوس شناخته میشود، برای هندیها برهمن، برای یهودیها هوخما، و برای چینیها تائو. این همچنین شامل این ایده بسیار مهم است که عنصر ضروری و منحصربهفرد ذهنی انسان مشابه عنصر خلاق و نظمآفرین جهان است. ارتباط انسان به عنوان یک جهان کوچک با جهان بزرگ هستی.
از نظر فکری، این ایده که جهان قادر به درک در سطوح عمیقی است، که توسط یک مجموعه واحد از قوانین عقلانی توسط یک خالق الهی اداره میشود، یک عقیده اساسی برای پیشبرد علم بوده است، نه تنها در یونان، بلکه در قرون وسطی و رنسانس. همانگونه که جوزف نیدهام گفته است:
از نظر تاریخی این سوال مطرح است که آیا علوم طبیعی هرگز قادر به رسیدن به سطح فعلی از پیشرفت بودند، اگر از مرحله تئولوژی (ادیان) گذر نمیکردند.
در مقابل این دیدگاه، در روشنفکری جدید، فکر کردن به انسان نه به عنوان یک شهروند دولت بلکه در ابعاد جهانی به عنوان یک موجود اخلاقی ممکن شده است. این ایده سبب رشد اندیشه یک بشریت مشترک و جهانی شده است که از مرزهای ملت و فرهنگ و تمایزات اجتماعی مثل بردهداری فراتر میرود تا همه مردم با هم برادر باشند و صلح جهانی میسر شود.
هراری تلاش میکند تا یک تمایز بین ادیان توحیدی مثل یهودیت، مسیحیت و اسلام با «ادیان قانون طبیعت» بدون خدا شامل بودائیسم، تائوئیسم، کنفوسیانیسم، رواقیگری و اپیکوریان ایجاد نماید. از آنچه در مورد مفهوم لوگوس، هوخما، برهمن و تائو گفتم باید روشن باشد که این دو دسته دین که او میگوید بیشتر مشابه هم هستند تا متفاوت از هم. به عنوان مثال در مسیحیت، عیسی تقریبا بلافاصله با لوگوس شناخته میشود. ذکر این نکته نیز مهم است که اپیکوریان به این دسته تعلق ندارند زیرا آنها ملحد ماتریالیستی یونان باستان بودند و به قانون طبیعی معتقد نبودند.
یکی از بدیهیترین حقایق راجع به پدیدار شدن دولتها در تاریخ این است که همه آنها سلسلهمراتبی هستند، و مردم را به طبقات مختلف تقسیم میکردند. شاهان و نجباء در طبقه بالا از ثروت و زندگی اشرافی بهرهمند بودند، و دهقانان یا بردهها در پایینترین طبقه در منتهای فقر به سر میبردند. مردان بر زنان تقدم و برتری داشتند، بعضی گروههای نژادی برتر از دیگران بودند و نظایر اینها. هراری همه اینها را به اختراع «خط» و «واقعیتهای ذهنی موهومی» [چیزهایی مثل دلار آمریکا، حقوق بشر، ایالات متحده آمریکا] نسبت میدهد که شبکههای بزرگ درگیر در ساختار دولت را نگه میدارد.
«واقعیتهای ذهنی موهومی» که این شبکهها را استوار میسازند، نه خنثی و بیطرف هستند و نه عادلانه. آنها مردم را به گروههای عقیدتی مختلف در یک سلسلهمراتب تقسیم میکنند، سطوح بالاتر از امتیازات و قدرت بهره میبرند، در حالیکه سطوح پایینتر از تبعیض رنج میبرند. لوح حمورابی به عنوان مثال، نظامی را بر اساس طبقه اشراف، عوام و بردگان ایجاد نمود. طبقه بالا همه چیزهای خوب زندگی را بدست آوردند، و عوام آن چیزی را که باقی مانده بود، دریافت کردند. بردگان نیز اگر شکایتی داشتند کتک نصیبشان میشد.
اما از آنجایی که این نوع سلسلهمراتب در جوامع مبتنی بر دولت، جهانی بوده است، چگونه همه را قانع میتوانسته کند تا آن را به سادگی باور کنند؟ آیا این جهانی بودن نشان نمیدهد که در اینجا قطعا قوانینی برای توسعه اجتماعی و اقتصادی وجود دارد که نیاز به تحلیل جامعهشناختی دارد؟ این که به سادگی بگوییم «عدالتی در تاریخ وجود ندارد» اصلا خوب نیست. به ویژه، زمانی که هراری متوجه دو نوع مهم از نابرابریها نمیشود یعنی تجار در ارتباط با طبقات بالا و صنعتگران در ارتباط با دانشمندان، که تاثیر زیادی روی توسعه تمدن داشته است و بعدا به آن خواهم پرداخت.
هراری میگوید نژاد و مذهب دو تا از سه عامل بزرگ اتحاد بشر بودهاند، در کنار پول که عامل سوم است:
امپراطوریها یکی از دلایل عمده کاهش چشمگیر در تنوع انسانی بودهاند. جادهصافکن امپراطوری به تدریج ویژگیهای منحصر به فرد بسیاری از مردم را از بین برد و آنها را به سمت جذب شدن در گروههای دیگر سوق داد.
این ادعاها اگرچه تاحدودی حقیقت دارند اما به نظر آشنا میرسند، پس وارد توضیحات هراری راجع به این مطلب نمیشوم، مگر برای این اصطلاح عجیب: «Afro-Asia» (آفریقا- آسیا)، که او نه تنها به عنوان یک سیستم محیطزیستی، بلکه به عنوان یک اتحاد فرهنگی عنوان میکند:
در هزاره اول قبل از میلاد، مذاهب از نوع کاملا جدیدی در سراسر «آفریقا-آسیا» پدید آمدند.
از نظر فرهنگی، مناطق زیر صحرای بزرگ در آفریقا، تا دوره تاثیرگذاری تمدن اسلامی در قرن هشتم میلادی، کاملا از پیشرفتهای اروپا و آسیا جدا مانده بودند، و هیچ نقشی در تاریخ عمده جهان نداشتند مگر برای تامین برده و مواد خام. همانطور که جارد دایموند در کتاب اسلحه، میکروب و فولاد خاطرنشان کرد، منطقه آفریقا به لحاظ زیستی کاملا مجزا از اروپا و آسیا است، زیرا جهت شمالی/جنوبی دارد و بر اساس مناطق آب و هوایی تقسیم میشود. در حالیکه اوراسیا دارای جهت شرقی/غربی است، در نتیجه مناطق با آب و هوای مشابه در سراسر عرض جغرافیایی آن گسترده هستند، و به عنوان مثال گندم و اسب در تمام راه بین ایرلند تا ژاپن یافت میشود.
هراری میگوید در آغاز قرن شانزدهم، ۹۰ درصد انسانها در ابرجهان آفریقا-آسیا زندگی میکردهاند، و بقیه در اقیانوسیه و قاره آمریکا میزیستند:
در طی ۳۰۰ سال بعد، این غول آسیایی-آفریقایی همه جهان را بلعید.
که در واقع منظور او، گسترش امپراطوریهای استعماری اسپانیایی، پرتغالی، هلندی، فرانسوی و انگلیسی است. اما نام بردن از این دولتها به عنوان «آفریقا-آسیایی» کاملا مضحک است و مفهوم کلی «آسیا-آفریقا» از هر دیدگاهی بیمعنی است. در مقابل، ایده «اورآسیا» قادر است تا به یک درک فرهنگی و اکولوژیکی دست پیدا کند، نه تنها به این دلیل که اهمیت اروپا را به رسمیت میشناسد، بلکه به دلیل پیوندهای فرهنگی که در سراسر آن توسعه یافته است. به این ترتیب که دریانوردان قرن ۱۵ از ابداعات چینیها مثل باروت، قطبنمای مغناطیسی، کشتی و کاغذ استفاده میکردند و بیشتر از راه دریایی تلاش به رسیدن به چین و هند میکردند تا زمینی.
نقطه عطف مهم دیگر تاریخ که هراری به آن میپردازد، انقلاب علمی است که در حدود سال ۱۵۰۰ میلادی در غرب اروپا آغاز شد:
اروپا تا آن زمان نقش مهمی در تاریخ نداشته است و صرفا شبهجزیره بزرگی در نوک غربی آفریقا و آسیا بوده است.
این یک ارزیابی شتابزده از منطقهای است که محل امپراطوری روم، کلیسای مسیحی و علوم یونانی بوده است که یکی از پایههای اساسی انقلاب علمی نیز همین علوم یونانی بوده است.
نظرات هراری راجع به اینکه این پدیده چگونه آغاز شده است، حتی کمتر قانعکننده است:
انقلاب علمی یک انقلاب دانشی (به معنی دانستن) نبوده است. بالاتر از همه، آن یک انقلاب نادانی بوده است. کشف بزرگی که انقلاب علمی را راه انداخت، این کشف بوده است که انسانها پاسخ مهمترین پرسشهای خود را نمیدانند.
این ادعایی است که درستی آن مشخص نیست و او اینگونه آن را توجیه میکند:
شکلهای دانش قبل از مدرن شدن آن (knowledge) شامل اسلام، مسیحیت، بودیسم و کنفوسیانیسم ادعا میکردند که هر چیزی که دانستن آن راجع به جهان برای ما مهم است، در حال حاضر شناخته شده است. خدایان بزرگ، یا خدای متعال، یا خردمندان گذشته، حکمت جامعی داشتهاند که آنها را در کتب مقدس و روایات برای ما فاش ساختهاند.
ممکن است این سنتها ادعا کنند که همه آنچه را که برای رستگاری و آرامش ذهن لازم است، به همراه دارند. اما این سنتها هیچ ارتباطی با دانش قبل از دوران مدرن ندارند. در اروپا این به معنی ارسطو و فلسفه طبیعی یونان است اما شگفتانگیز اینکه هراری هیچ اشارهای به آن نمیکند.
… یک هسته متداول از روشهای تحقیق دارد که همگی مبتنی بر جمعآوری مشاهدات تجربی – آنهایی که حداقل با یکی از حواس ما قابل درک باشند – و کنار هم قرار دادن آنها با کمک ابزار ریاضیات است.
این یک دیدگاه قرن نوزدهمی از علم جدید (science) است، در حالیکه ویژگی مهم علم مدرن این است که نظریه را با آزمون تجربی آزمایش میکند، و تنها به جمعآوری مشاهدات تجربی اکتفاء نمیکند. در مورد اینکه چرا علم مدرن در اروپا توسعه یافته است، هراری اینطور میگوید:
عامل اصلی این بود که گیاهشناس جهانگرد و افسر نیروی دریایی مستعمرات، طرز تفکر مشابهی داشتند. هم دانشمند و هم فاتح سرزمینها با اقرار به جهل شروع میکردند. هر دو میگفتند: «نمیدانم آنجا چیست.» هر دو احساس میکردند که مجبور به بیرون رفتن و کشف چیزهای جدید هستند. و هر دو امیدوار بودند که علم جدید باعث برتری و سروری آنها بر جهان شود.
گیاهشناسی در مراحل اولیه علم مدرن از اهمیت جزئی برخوردار بود که به شدت تحت تاثیر تحقیقات نجومی و زمینشناسی (کوپرنیک، گالیله، کپلر و نیوتون) و شیمی که شامل احیای اتمیسم یونان باستان (در مقابل مکتب چهار عنصر) بود. و کلمب که یک مثال خوب از افسر نیروی دریایی مستعمرات است، به خوبی میدانست که آنجا چه خبر است. او میدانست که زمین گرد است، و اینطور میگفت که اگر با کشتی به اندازه کافی به سمت غرب برود، مسیر جدیدی به هند شرقی پیدا خواهد کرد. بنابراین زمانی که به جزائر کارائیب رسید، گمان میکرد که اینها هندی هستند [Indians همچنان به معنی سرخپوست هم به کار میرود] و هیچگاه تغییر عقیده نداد. من فکر میکنم توضیح بهتری نسبت به آنچه هراری ادعا میکند در توضیح منشاء اروپایی علم مدرن وجود دارد.
بر علم یونان باستان این عقیده حاکم بود که عقل، و به ویژه ریاضیات، مسیر واقعی به سمت دانستن است. نقش عقل این بود که هدایتگر حواس باشد، نه اینکه توسط آنها آموزش داده شود. هیچ ایدهای برای انجام یک آزمایش واقعا وجود نداشت. و هرون اسکندرانی، برای مثال، باور داشت که فشار آب با عمق افزایش پیدا نمیکند. او این عقیده را با نظریه مبتکرانه ارشمیدس اثبات کرد، ولی از انجام یک آزمایش عملی ساده پرهیز نمود که لیوانی را به عمق استخر ببرد و مشاهده کند که هر چه عمق لیوان در آب بیشتر شود، ارتفاع آب در لیوان هم بالاتر میرود. نظریههای ارسطو درباره حرکات سماوی و آسمانهای بطلیموس به عنوان نتایج استدلال عقلی تلقی میشدند که در نهایت توسط دانشگاههای قرون وسطایی اروپا به میراث گرفته شد و همانجا آغاز بررسی انتقادی این نظریات بود. اهمیت علم یونان باستان این نبود که درست است – که حاوی خطاهای بنیادی هم بوده است، بلکه این بود که یک مدل نظری منسجم راجع به نحوه کارکرد جهان ارائه میداد که میتواند به بوته آزمایش گذاشته شود.
جهان اسلام بخش اعظمی از علوم یونان باستان را به اروپای قرون وسطی منتقل کرد و خصوصا ارسطو به عنوان استاد یا فیلسوف، مورد تحسین مسلمانان بوده است. اما نهایتا تحت تاثیر تندروها، عقل و علم برای دین مضر تشخیص داده شد و این رنسانس متوقف شد. به طریقه مشابه، ژوستینین امپراطور بیزانس، مدارس آتن را در سال ۵۲۹ میلادی تعطیل کرد، زیرا آنها را برای مسیحیت خطرناک میدید. اما در حالیکه در قرن ۱۳ تعدادی از پاپها، به دلیل مشابه، سعی در ممنوعیت مطالعه آثار ارسطو در دانشگاهها داشتند، این درخواست آنها نادیده گرفته شد و در حقیقت تا پایان این قرن، توماس آکویناس توانسته بود تلفیقی از فلسفه ارسطو را با الهیات مسیحیت ارائه دهد.
این یک تفاوت اساسی بین اروپا و سایر تمدنهای امپریالیستی را نشان میدهد. در حالیکه خلیفه و امپراطور بیزانس اختیار داشتند تا ارتودکسی روشنفکرانه را تحمیل کنند، در اروپا نه پاپها و نه مقامات سکولار نتوانستند اراده خود را بر جامعه تحمیل نمایند، زیرا حوزههای قدرت رقابتی و متنوع بود، از امپراطور روم مقدس، تا پادشاهان، از شهرهای آزاد، تا دانشگاهها، و بین خود کلیساها و دولتها. تفاوت مهم دیگر این بود که در سایر تمدنهای امپریالیستی، یک شکاف اساسی بین دانشمندان و صنعتگران، و بین تجار و طبقات بالای جامعه وجود داشت که قبلا به آن اشاره کردم. شهرهای اروپای قرون وسطی، با اینحال، توسط تجار اداره میشد، به همراه صنعتگران و اصناف آنها. به گونهای که شأن اجتماعی طبقه صنعتگر بسیار بالاتر از دیگر فرهنگها بوده است، و این برای آنها میسر بود تا با دانشمندان فرهیخته تعاملات اجتماعی داشته باشند. این تعامل با دانشمندان در طیف وسیعی از مسائل منجر به ترکیب و ادغام کتابها [جنبههای عقلی] با تجربیات شهودی شد: کیمیاگری، طالعبینی، پزشکی، نقاشی، چاپ، ساعتسازی، ساخت قطبنما، باروت، لنز و غیره. این مهارتها همچنین در تولید ثروت در یک جامعه پویا از لحاظ تجاری به شدت موثر بودند.
قابل توجه است که این تعامل میان دانشمندان و صنعتگران در فضای معنوی «جادوی طبیعی» به وقوع میپیوست، اعتقاد به اینکه جهان هستی یک سیستم گسترده از ارتباطات است، سلسلهمراتبی که هر چیزی بر اساس همه چیزهای دیگر عمل میکند و روی آنها هم تاثیر میگذارد. کیمیاگری و طالعبینی مهمترین مولفههای این سنت بودند. در قرن ۱۳ راجر بیکن استدلال کرد که با اعمال نمودن فلسفه و ریاضیات در مطالعه طبیعت، میتوان همه فناوریهای شگفت را ساخت مثل وسایل نقلیه بدون اسب، ماشینهای پرنده، و عینکهایی برای دیدن مسافتهای بسیار دور. بنابراین این پذیرش جهل نبود که انقلابی بود، بلکه این عقیده بود که علم میتواند در تسلط بر طبیعت به نفع انسان باشد.
در زمان گالیله، که هراری حتی اشارهای به آن نکرده، این ایده که علم (مدرن) باید مفید باشد، یک ایده غالب در جامعه علمی غرب شد. گالیله بیشتر پیرو سنت «جادوی طبیعی» بود و نمونه بارز مردی بود که بودنش در کارگاهش با کتابخانه تفاوتی نداشت. چنانچه مشهور است زمانی که خبر ابداع تلسکوپ توسط یک هلندی به او رسید، خود شروع به ساختن یکی کرد. اما گالیله از جنبه دیگری هم مهم است. او نشاندهنده نقش مهمی است که آزمایش در پیشبرد علم مدرن داشته است. او به تئوری حرکت ارسطو علاقهمند بود که گفته بود اجسام سنگینتر سریعتر سقوط میکنند. و با انجام آزمایشها به بیپایه بودن نظریه ارسطو بعد از دو هزار سال پی برد و موفق به کشف قوانین اساسی شتاب میشود. روش کار گالیله صرفا مشاهده نبود، بلکه طراحی آزمایشهایی بود برای آزمودن نظریهها. این همان چیزی است که علم مدرن را از علم پیشامدرن تمایز میدهد، و در شرایطی پدیدار شد که قبلتر توضیح دادم.
علم، نقطه قوت کار هراری نیست. اکنون باید کمی به نتیجهگیری این کتاب بپردازیم که گمانهزنیهایی راجع به تاثیر علم و فناوری در آینده بشریت در صد سال آینده است. هراری با بیانی سوزناک درباره ناتوانی ما برای برنامهریزی آیندهمان اظهار میدارد که:
ما از اهداف خود مطمئن نیستیم و نخواهیم بود.
کسی نمیداند ما به کجا میرویم.
ما از همیشه قدرتمندتر شدهایم. اما تصور خیلی کمی راجع به این داریم که با این قدرت چه بکنیم.
او کتابی نوشته است تا نشان بدهد تکامل اجتماعی و فرهنگی بشریت، روندی بوده است که هیچ کسی نمیتواند روی آن کنترلی داشته باشد. پس چگونه است که او به یکباره از یک «داستان ساختگی» خارقالعاده پردهبرداری میکند که به ناچار باید «ما»یی وجود داشته باشد که تصمیم بگیرد ما باید کجا برویم؟ حتی اگر چنین «ما»یی وجود داشته باشد، بگذارید بگویم سازمان ملل متحد، از کجا میداند که باید چه بکند؟
در سراسر کتاب یک نوسان شگرف بین داروینیسم علمی و مساواتخواهی وجود دارد. از یک طرف اعتقاد اومانیستها به حقوق برابر بشر را به سخره میگیرد، به این دلیل که این حقوق بر اساس مسیحیت گذاشته شده و شکاف عظیمی بین یافتههای علمی با ایدهآلهای مدرن لیبرال وجود دارد. از طرف دیگر در کمال تعجب او را میبینیم که راجع به هزاران سال بیعدالتی، نابرابری و رنجی که توسط دولتها و امپراطوریها بر تودهها اعمال شده، و ظلمی که ما به حیوانات بردهمان کردهایم، و آنهایی که منقرض شدهاند، ناله سرمیدهد. در آخر چنین نتیجه میگیرد که:
سلطه انسان خردمند روی زمین تولید افتخار چندانی نکرده که به آن مفتخر باشیم.
اما یک داروینیست متعصب، باید از دیدن این صحنههای ناراحتکننده که برای بقای اصلح رخ میدهد، خوشحال شود. گونههایی که یا باید از بین بروند و یا در انقیاد بشر قرار گیرند، و فقیرانی که به طور پیوسته در نبرد برای بقاء به زمین میافتند. در حقیقت، آینده برای داروینیسم حتی بهتر به نظر میرسد، با دولتهایی که در حال ادغام در یک نظم جهانی تکفرهنگی هستند، که در آن قرار است ما جای خود را به ابرانسانهایی از جنس ربات بدهیم.
نگاه هراری به فرهنگ و هنجارهای اخلاقی به عنوان موضوعات اساسا «ساختگی»، هرگونه چارچوب اخلاقی منسجمی را برای تفکر و شکل دادن به آیندهمان غیرممکن میسازد.
با جمعبندی کتاب به طور کلی، اساسا باید به این نکته اشاره کرد که به نظر میرسد چقدر تعجبآور است که هراری در بسیاری از موضوعات اساسی هیچ مطالعهای نداشته است. عادلانه است بگوییم که فکتهای علمی صحیحی که او استفاده میکند به هیچ وجه تازه نیستند، اما هر جا که تلاش میکند که فکتهای جدیدی ارائه دهد، اشتباه میکند، که بعضا اشتباهی جدی است. پس ما نباید به کتاب «انسان خردمند» به عنوان یک اثر علمی نگاه کنیم بلکه آن صرفا یک سرگرمی رسانهای (infotainment) است برای غلغلک دادن خوانندگانش، با یک تاخت و تاز فکری وحشیانه در عرصه تاریخ، با جلوههای احساسی از حدس و گمان، که در نهایت با پیشگوییهای دلهرهآوری درباره سرنوشت بشر خاتمه مییابد.