عقامت در فرنگ!

لوکاچ در کتاب “نظریه ی رمان”- که بی شک یکی از مهمترین کتاب هاییست که تا کنون در زمینه ی نقد رمان نگاشته شده- رمان را ” بیش از هر شکل دیگر ادبی، بیان …بی خانمانی استعلایی [ایده]” می داند [1]گویی دراین فرم هنری است که سوژه های انسانی به شکل مهاجرانی در جستجوی خانمانی استعلایی مثل زیبایی، نیکی، ملیت، عشق یا خانواده ظاهر می شوند که این خود نشان از “بی خانمانی” آنان در آن مفهوم استعلایی دارد و رمان حکایت این سفر پر مخاطره ی سوژه در درون یا بیرون اوست. از همین ابتدای تعریف رابطه ی سفر و مهاجرت با این فرم ادبی در ساختاری نظری قابل مشاهده است. اما قرن بیستم تحولی عینی تر در این رابطه ایجاد کرد. دو جنگ جهانی، تعداد بی شماری جنگ های منطقه ای، سرعت گرفتن فرایند استعمار، ظهور قدرت های توتالیتر در کنار رشد برق آسای تکنولوژی و زیادتر شدن فاصله ی کشورهای جنوب با اربابان شمالی ملغمه ای را ساخت و جرعه جرعه در کام دنیا ریخت که در نتیجه ی آن “مهاجران” – چه جنگ زده و تبعیدی چه رفاه زده و ماجراجو- نقش اول عرصه ی مناسبات انسانی قرن گذشته را بازی کردند. حضور کلونی وار خارجیان در خاک غریب و نحوه ی ارتباط و عدم ارتباط آنان با میزبانانشان، بحران های سیاسی و اجتماعی حاصل ازین برخورد ها و… هنوز هم مسئله ی اصلی کشورهای مهاجرپذیر است و در مقابل، عمده دغدغه ی مهاجران، تبعات رویارویی آنان با بحران هویت در کشوری با زبان، فرهنگ و سنن کاملا متفاوت در عین تجربه ی مضیقه ی مالی و عاطفی است. این پدیده که نه تنها مهاجران و مهاجرپذیران، بلکه تمام مردم دنیا را به واسطه ی حضور موثرش در از بین بردن مفهوم “مرز” در ذهن انسان قرن بیست و یکمی تحت تاثیر قرار داده، موضوع اصلی شاخه ای از ادبیات، تحت نام “ادبیات مهاجرت” شده است. ادبیاتی که لزوما به قلم مهاجران خلق نمی شود اما در آن، مسئله هایی که از جنس مسائل زاییده شده توسط پدیده ی مهاجرت است بررسی می شود.

رمان “همنوایی شبانه ارکستر چوبها” اثر رضا قاسمی در میان رمان های فارسی یکی از برجسته ترین آثاری است که می تواند به تمامی در این ژانر ادبی تعریف شود. نویسنده اثر، خود مهاجری ایرانی ساکن فرانسه است و داستان او نیز داستان تبعیدی ایرانی در همان کشور را روایت می کند. در این نوشتار سعی بر آن است تا ویژگی های هشت گانه ی[2]“ادبیات مهاجرت” در این اثر رصد شود.

پنج ویژگی اول مربوط به موضوع و نحوه ی حضور آن در رمان است که سطح اجتماعی اثر را می سازد و سه ویژگی بعدی نیز متوجه سبک بیان رمانهای ادبیات مهاجرت است که سبک شناسی اثر به مدد آن صورت می پذیرد:

1. زندگینامه ی نویسنده: بر خلاف رویه ی معمول در نقد ادبی مدرن، در نقد ادبیات مهاجرت، اینکه “چه کسی می نویسد” حائز اهمیت است و ازین رو این نقد شباهت زیادی به نقد تاریخی پیدا می کند. اکثر آثار ادبیات مهاجرت را مهاجران نگاشته اند و در اثرشان تجربیات آنان از زندگی در کشور بیگانه کاملا هویداست. جومپا لاهیری، بنگالی الاصلی است که در آمریکا زندگی می کند و تقریبا تمام شخصیت های اصلی داستانهایش مانند خود او هستند. گونتر گراس لهستانی است و در آلمان زندگی می کند و هنوز سایه های شوم جنگ با اوست و رضا قاسمی ایرانی است و در فرانسه زندگی می کند و در رمان “همنوایی…” این ویژگی را به شخصیت اصلی رمانش نیز قرض داده است. او به خوبی از وضعیت پناهجویان ایرانی در فرانسه مطلع است و این اطلاعات را در رمان می شود به وضوح دید؛ اما وضعیت “یدالله” راوی داستان او اندکی بغرنج است. او به اختلالات روانی متعددی مبتلاست و روایت رمان بیش از آنکه در “پاریس” اتفاق بیافتد در ذهن راوی اتفاق می افتد و این امر می تواند ارتباط او را با زندگی شخصی نویسنده به حداقل برساند. با این وجود در متن رمان، نکاتی هست که بیش از آنکه به “یدالله” مربوط باشد به “رضا قاسمی” ارتباط پیدا می کند. از میان این نکات می توان به نقش داروی ضد افسردگی “لیزانکسیا” (lysanxia) در داستان اشاره کرد. این دارو با این نام تجاری، داروی ضد افسردگی ضعیفی است که بدون تجویز پزشک نیز در فرانسه، بلژیک و تونس قابل تهیه است. راوی علت عدم تمایل جنسی خود را به خاطر مصرف این دارو تصور می کند و در داستان مصرف این دارو را موجب عقیم شدن می پندارند. این امر تنها از زبان راوی غیر قابل اعتماد داستان بیان نمی شود بلکه حتی دوست او “سید” نیز همین تصور را دارد و این می تواند اثر باور نویسنده به عوارض جانبی این دارو باشد. دارویی که برای “سید” نوعی “مغناطیس وجودی” می آورد و وی قبل از “قرارهای مهم” مشت مشت از آن می خورد. اما در واقع لیزانکسیا هیچ تاثیری نه بر عقیم شدن و نه بر دیگر تبعات “قرارهای مهم” ندارد.[3]تجربه ی نویسنده از استفاده ازین قرص آرام بخش تنها به عنوان مثالی کوچک در نحوه ی تاثیر سبک زندگی او در اثرش می تواند باشد.

2. زندگی و وضعیت شخصیت های رمان: بررسی رخدادهای مربوط به شخصیت اصلی و دیگر شخصیت های رمان و مقایسه ی آن با وضعیت نویسنده روشی مرسوم در نقد ادبیات مهاجرت است. اینکه شخصیت ها نسبت به مهاجرت چه رویکردی دارند وآیا مهاجرت آنها را دچار دگردیسی کرده است یا نه و علل تغییراتی که در آنها رخ می دهد چگونه در متن بیان شده است از محور های اصلی این بررسی است. از آنجا که در رمان “همنوایی…” با داستانی صرفا اجتماعی روبه رو نیستیم و این سویه های سمبلیک و روان کاوانه ی داستان است که تحت تاثیر روایت راوی خط سیر روایت را پیش می برد، وضعیت شخصیت ها نیز تابعی از وضعیت درونی راوی است. راوی گرفتار خود تخریبی است و هرکه با او ارتباط دارد سهمی از خرابی را با خود به دوش می کشد. “رعنا” که عزتش را با مردانی که خود را به آنها هدیه می دهد حفظ می کند! “سید” که فتوحاتش به غصب اتاق های چوبی طبقه ی ششم یک ساختمان بی در و پیکر قدیمی محدود شد و این که روزی تمام “طبقه” از آن او شود نهایت آرزوی اوست. “پروفت” که آشکارا گرفتار پارانویا است. حتی تنها شخصیت به ظاهر سالم و صادق یعنی معشوقه ی قبلی راوی که به دنبال یافتن او از ایران مهاجرت می کند نیز گرفتار گسستی است که نویسنده در نام او آنرا به نمایش می گذارد: “میم الف ر”. راوی گرفتار اختلالی است که نمی تواند صورت خود را در آینه ببیند و این نادیده گرفتن را در دیگر شخصیت ها هم می توان دید مثلا صاحب خانه ی فرانسوی که توان دید “فرد” را ندارد و تنها “جمع” را می بیند همان وضعیتی که دولت های خارجی نسبت به “پناهجویان” دارند و فردیت آنها را نادیده گرفته و با آنها مانند یک کل بی شکل برخورد می کنند و یا وضعیتی که یکی از دو فرشته ی بازپرس دارد که صدایش شنیده می شود اما دیده نمی شود و حضورش مانند حضور مقتدر دولت و قانون بدون رویت قابل لمس است؛ چیزی که بسیاری از آن با عنوان “سیستم” یاد می کنند. سیستم شما را آنگونه که بخواهد تغییر می دهد بدون اینکه شما بتوانید آنرا ببینید. تنها آنگاه که عضوی بمیرد حضور قبلی او احساس می شود و این دقیقا حالی است که راوی دارد و می داند تنها اعضای مرده ی خود را می تواند در آینه ببیند و عجبا که اولین عضوی که از او مرده همان عضوی است که او را تکثیر می کرده است. فرنگ راوی را به چیزی کمتر از خودش تقلیل داده و نشانه ی آن عقیم شدن اوست و وقتی بالاخره روی خود را می بیند مطمئن می شود که این پیرمرد که در آینه است هیچ بازدهی ای نخواهد داشت.

3. پرسش از ملیت و وطن: ذیل این عنوان به تعریفی که نویسنده ی ریشه کن شده از وطن، از ملیت ارائه می دهد پرداخته می شود و به تفاوت این تعریف از تعریف مرسوم دقت می شود. در رمان مورد بحث ما جا به جا به تحلیل های اجتماعی بسیار دقیقی از “ایرانی” بر می خوریم. یکی از بهترین آنها تعریفی است که راوی از “زن ایرانی”(فصل دوم بخش 15) ارائه می دهد که در آن به نسبت زن ایرانی با سنت و مدرنیته پرداخته می شود. در همین بخش است که از دیگر صفات ایرانی مطلع می شویم: “حس شهادت طلبی و مظلومیت که مشخصه ای کاملا ایرانی است هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم، گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم.”(ص 94) یا “در این مدت ایرانی ها را خوب شناخته بود. می دانست هیچ کدام چشم دیدن دیگری را ندارد. هر کس پیش او می آمد برای دیگری فتنه می کرد.”(ص ۱۸۰) و بسیاری دیگر که نشان می دهد “ایرانی بودن” برای نویسنده جنبه ی جغرافیایی و یا حتی تاریخی ندارد. او ایرانی را خارج از خاکش در یک “ارکستر شبانه”ی ناهنجار دیده. ایرانی بودن نوعی اخلاق است. بیشتر از جنس ترس و فرار و مکر که “گذشته ای هولناک” آنرا رقم زده است. مثل گذشته ی راوی یا “خاتون” شوم و لا یتغیر. این ایرانی ای است که او می بیند. “فریدون” او اکنون با “بندیکت” هم اتاق شده و مثل خادمی در رکاب اوست. “سید” او “سید الکساندر” است از قم که همه فکر می کنند منظور از قم همان رم باشد -چراکه “قم” تلفظ فرانسوی “رم” است- و “پیامبر” او همان “پروفت” است که جوانی ترحم برانگیز با پارانویای مذهبی است. “ایران” نیز تبدیل به طبقه ی زیر شیروانی یک ساختمان قدیمی در پاریس شده – با بوی پیاز داغ آش رشته- چراکه ایران راوی همان ظهر داغی که معشوقه اش را در رود خود فرو برد همراه با صورت راوی محو شد و این “سایه “ی تاریکی که هر دم قصد جان او را کرده هم او و هم موطنش را با هم بلعید.

4. تعریف اروپا: در مقابل تعریفی که نویسنده از ملیت ارائه می دهد تعریفی که از محل سکونت کنونی خود ارائه می دهد نیز بسیار مهم است. در رمان “همنوایی…” به طرز غریبی اروپا غایب است. همانگونه که وطن حیثیت جغرافیایی و تاریخی خود را باخته اروپا یا دقیقتر بگوییم پاریس نیز چندان صاحب تاریخ و جغرافیای اصیلی نیست. توصیفات شهری تقریبا در هیچ کجای رمان دیده نمی شود و آن چند موردی که معطوف به کافه یا ترن است نیز آنچنان کلی هستند که نمی توانند حامل معنایی بیش از محل قرار یا عبور شخصیت ها تلقی شوند. این امر ریشه در بی ریشگی عمیق راوی دارد. او فردی عقیم است که نمی تواند تصویری باردار از محل سکونت خود بسازد. او توان ریشه دواندن در هیچ خاکی را ندارد -چه ایران باشد چه فرانسه. این در توصیف اتاقش و خالی بودن معنا دار آن نیز معلوم است. در این رمان نه تنها از اروپا سخنی نیست بلکه از اروپایی هم سخنی به میان نمی آید و این از راوی ای که در خلاء ذهن تاریک و شب زده اش می زید هیچ عجیب نیست.

5. جهانی شدن: جهانی شدن مسیر بی بازگشتی است که امروزه تمامی کشورهای دنیا با سرعت های متفاوت در حال سیر در آنند. مرز دیگر مفهومی فیزیکی نیست بلکه بیشتر به مفهومی متافیزیکی تبدیل شده که آن هم تنها ناظر بر ملیت یا نژاد نیست بلکه عوامل متعدد دیگری مثل طبقه ی اجتماعی یا گرایشات سیاسی در شکل گیری آن سهم دارند. یعنی انسان معاصر در وضعیتی پارادوکسیکال است: همزمان با از بین رفتن مرزهای جغرافیایی محدود، با انبوهی مرزهای اجتماعی ناملموس مواجه است که جریان جهانی شدن، وضعیت و میزان آنها را مدام تغییر می دهد و آنچه که مثلا یک جهان سومی به عنوان هویت از مرده ریگ فرهنگ و مذهب و تاریخش در طول قرون به دست آورده بود به راحتی از کف می دهد. به نظرم در رمان “همنوایی…” می توان بخش های مربوط به بازجویی نکیر و منکر از راوی را به عنوان نگاه نویسنده به جهانی شدن قلمداد کرد. شباهت های زیادی بین فضای بازجویی از او و وضعیت جهانی شدن وجود دارد. هر دو فضا بینابینی هستند -یکی بین مرگ و زندگی و دیگری بین اکنون هویت مند با فردای بی هویت. هر دو در شرف تحقق هستند اما ما هرگز نمی توانیم لحظه ی خاصی را به نام مرگ یا جهانی شدن بنامیم؛ چراکه با مرگ، زمان که واحد اندازه گیری زندگی است به اتمام می رسد و جهانی شدن نیز در حقیقت یک “شدن” مدام است که ذاتا با ایستایی و “حال” در تعارض است. در صحنه های بازجویی راوی با “فاوست مورنائو” و “سرخپوست دیوانه از قفس پرید” دو شخصیت سینمایی به عنوان نکیر و منکر رو به رو می شود. دو شخصیتی که ذره ای به “زبان فارسی” اهمیت نمی دهند و حتی به آن توهین می کنند و یا از تمام آنچه نویسنده انجام داده بهتر از خود او آگاهی دارند؛ در عین اینکه در نامرئی ترین حالت ممکن به سر می برند و همانطور که اشاره شد این به شدت ما را به یاد “سیستم های کنترل نامحسوس” می اندازد؛ کاری که تکنولوژی – این شوالیه ی جنگ های جهانی شدن- به راحتی از عهده ی آن بر می آید و نهایتا این هر دو هستند که راوی را به شکل سگِ “اریک فرانسوا اشمیتِ” صاحب خانه مسخ می کنند تا به زندگی ادامه دهد. در حقیقت رمان “همنوایی…” داستان استحاله ی راوی –یک روشنفکر و هنرمند ایرانی- به سگ زبان نفهم و عظیم الجثه ی یک فرانسوی پیر و کمونیست است. و این گرچه بسیار بدبینانه است اما برای کسانی که فرنگ آنها را عقیم کرده چندان دور از ذهن نیست -چه در ایران زندگی کنند و چه خارج از آن.

سه خصیصه ی بعدی ناظر به سبک نویسندگی کسانی است که در ژانر ادبیات مهاجرت قلم می زنند. یعنی زبان اثر، ساختار اثر و نحوه ی روایت. از آنجا که به واسطه ی اقبال زیاد به رمان “همنوایی شبانه ارکستر چوبها” در مورد سبک روایی و ساختار و زبان آن بسیار گفته شده تنها به ذکر این نکته بسنده می کنم که آن از هم گسیختگی روانی شخصیت اصلی در رمان در کل اثر نیز اکو می شود و این یکی از نقاط قوت این اثر است که بسیاری از نویسندگان معاصر از میزان اهمیت آن غافل اند. اینکه “فرم” نوشتار با محتوا هماهنگ باشد تاثیر و رسایی اثر را دوچندان می کند. روایت تکه تکه و عدم وجود خط سیر مستقیم در روایت که با وضعیت ذهنی راوی کاملا هماهنگ است ممکن است در نظر اول طبیعی جلوه کند؛ چراکه وقتی راوی اول شخص است لاجرم ماجرا از زبان اوست که گفته می شود و این زبان تحت تاثیر ذهن چند پاره ی راوی شکل گرفته اما هنر رضا قاسمی در روایت آنجا بیشتر آشکار می شود که او طرح های نیمه کاره ی چندی را در میان رمانش نهاده که در نگاه اول یا لازم نبوده اند یا بی نتیجه رها شده اند و این دیگر به وضعیت ذهنی راوی ارتباط ندارد و از همین روست که بسیاری یکی از ضعف های رمان او را همین نیمه کاره ماندن طرح های پراکنده می دانند. مثلا “حضوری از جنس حرف” که به حضور پسرکی 14 ساله در اتاق او اشاره می کند و بعد دیگر هیچ اثری از او نیست. می توان عجولانه این قسمت ها را اضافه فرض کرد و می توان نگاهی عمیق تر داشت و این طرح واره های نا تمام و خطوط بلا تکلیف را با این انگاره ی لوکاچ تماشا کرد که معتقد است “اما در ادبیات آنچه واقعا اجتماعی است “فرم” است”. فرم تنها نماینده ی محسوس وضعیت اجتماعی در اثر است. بلاتکلیفی ای که با یک پلات دفرمه به مخاطب منتقل می شود بسیار تاثیر گذارتر از موقعیتی داستانی است که به دقت برنامه ریزی شده باشد.

مگر غیر از این است که یک مهاجر باید بگذارد و بگذرد؟ نداند و نبیند تا بتواند در فرنگ “عقامت” کند؟!

[1] . لوکاچ، جورج. نظریه رمان. ترجمه ی حسن مرتضوی، انتشارات آشیان. صفحه ی 28

[2] . این هشت ویژگی را از کتاب “مهاجرت و ادبیات” اثر سورن فرانک، وام گرفته ام:

Migration and literature, Søren Frank, Palgrave Macmillan, 2008

[3] برای دیدن عوارض جانبی این دارو به این لینک مراجعه کرده ام:

http://factmed.com/index.html

نویسنده مطلب: مریم امامی

منبع مطلب

نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.