ترانه‌ی شرقی | خسرو و شیرین

یک

همیشه این احساس را دارم که محال است همه چیز خوب پیش برود. این حرف من نیست، حرف نظامی گنجوی است آنجایی که خسرو و شیرین نزدیک است که به هم برسند اما انگار که زمین و زمان دست به دست هم می‌دهند تا این دو به وصال هم نرسند. نظامی پادشاهان کامروایی را دیده که صبح بر تخت سلطنت نشسته و شب یوغ بردگی بر گردنشان گذاشته در طویله محبوس مانده‌اند. تا می‌آیی جای خود را گرم کنی به تو می‌گویند برخیز. این را در یک زمستان بسیار سرد فهمیدم که باید ساعت شش صبح با اتوبوس به محل خدمت سربازی می‌رفتم. درهای اتوبوس که باز می‌شد گرما به من هجوم می‌آورد و لذت عجیبی مرا فرامی‌گرفت. اما تا می‌آمدم که خودم را گرم کنم باید مسیر را عوض می‌کردم. من نه در حد یک شاه، ولی در حد یک سرباز زپرتی این را فهمیده‌ام. آن صندلی که شاه روی آن نشسته و زحمتی کشیده و گرمش کرده، و حتی رد باسنش روی آن به جا مانده، گرمایش البته آنقدر گرگ زیاد هست که به ما نمی‌رسد. ولی صندلی اتوبوس خواهان کمتری دارد و توسری‌خورهایی مثل من که در هر صفی آخر هستند می‌توانند امید داشته باشند که به آن برسند. نظامی می‌گوید حتی همین امروز که ما را نقد است تا شامش اعتمادی نیست.

چه خوش باغیست باغ زندگانی / گر ایمن باشد از باد خزانی

از آن سرد آمد این قصر دل‌آویز / که چون جا گرم کردی گویدت خیز

ز فردا و ز دی [دیروز] کس را نشان نیست / که آن رفت از میان وین در میان نیست

یک امروز است ما را نقد ایام / بر او هم اعتمادی نیست تا شام

بیا تا یک دهان پر خنده داریم / یک امشب را به شادی زنده داریم

به ترک خواب می‌باید شبی گفت / که زیر خاک می‌باید بسی خفت

دو

بچه که بودم تصورم از خدا، پدربزرگ بود و اولین بار تقدس را در وجود او دیدم. زمانی که در بستر بیماری طولانی‌اش صدایی از کسی بلند نمی‌شد و جزئی‌ترین حرکات معنادار می‌شد. مثلا اگر پایت را کمی جا به جا می‌کردی ممکن بود اینطور تصور شود که حوصله‌ات از این احترام اجباری سر رفته. آنقدر بزرگ احساس میشد که دیگران احترامش را به شدت نگه می‌داشتند و مخصوصا به ما بچه‌ها مرتبا یادآوری می‌شد که شیطنت نکنیم. دست تطاول دهر از هر چه داشت فقط چند درخت بادام گذاشته بود و اینها برای ما میوه‌ی ممنوعه‌ای بود که نمی‌باید در فصل هوس‌انگیز اردیبهشت از چغاله‌ی آن می‌خوردیم. امتحانات مدرسه آن سال زودتر شروع شده بود. عصرها به بیمارستان می‌رفتیم و چند روز آخر به خانه‌ی خودش. آن روزها را با کپسول اکسیژن و التهابی که در چهره‌ها موج می‌زد به خاطر می‌آورم. کپسولی می‌رفت و کپسولی می‌آمد. بعد از قریب صد سال زندگانی، روزگار باید شیره‌ی جانش را کم‌کم می‌کشید تا از همه‌ی متعلقاتش آزاد شود و به تدریج بمیرد. حتی بادام‌هایش را وقتی که مُرد یک بولدزر از میانشان گذشت تا جایی برای پذیرایی مهمان‌های عزادار باز شود. شب آخر همینطور که عصاره‌ی جانش ته می‌کشید هر لحظه به تعداد مهمان‌های نگران اضافه می‌شد تا اینکه روزگار او در یک لحظه‌ی کاملا معمولی به پایان رسید. انگار چیزی از جهان کم شد. خانه ستون خود را گم کرده بود و ذهن‌ها معطوف این مساله شده بود که «حالا چه می‌شود». این بزرگترین سوالی است که در فقدان مطرح می‌شود. منطق می‌گوید «راحت شد» اما دل می‌ترسد که چیزی را از دست داده باشد که تاکنون متوجه آن نبوده. باید زمانی بگذرد تا وسعت و عمق این جای خالی ادراک شود، و ترس از گذشت زمان البته چیز کمی نیست. زمان چگونه باید بگذرد. اگر زندان یا سربازی رفته باشی معنای حرفم را خواهی فهمید. به قول سعدی، اگر راجع به چشمه می‌خواهی بپرسی، باید از سوارانی بپرسی که در بیابان سرگردانند. چرا که چشمه فقط برای آنهاست که موضوعیت دارد:

سل المصانع رکبا تهیم فی الفلواتی / تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی

سه

دوستی داشتم که تریاک سوخته‌ای آورده بود که خودشان با ظرافت‌های خاصی که شیوه‌ی این شیره‌ی دوست‌داشتنی! است عمل آورده بودند و گاهی به مصرف درمان می‌رساندند. مدتی مرتب بد می‌آورد و از زمین و زمان رکب می‌خورد. نمی‌دانست ریشه‌ی مشکلاتش از کجاست و گیح و ویج بود. در درون خود اینطور تصور می‌کرد که مصرف تریاک بارزترین کاریست که از آن شرمسار است. پس یک روز تصمیم گرفت آن سوخته را به چاه فاضلاب اندازد. پیش خود تصور می‌کرد خدا از این عمل او خشنود می‌شوند و دیگر بد نمی‌آورد. پس آن گنجینه‌ی ارزشمند معنوی! را دور ریخت. نمی‌دانم واقعا بدشانسی‌اش کم شد یا نه، اما از آن به بعد دیگر جرات نمی‌کرد بدشانسی بیاورد. چون در این صورت به پرتگاه مطلق ناامیدی پرتاب می‌شد، زیرا درون پنهان او هیچ راه نجات‌بخش دیگری را نمی‌توانست بیابد. تریاک برای او حکم دراز کردن پا در محضر پدربزرگ یا چیدن یک بادام از درخت‌های او را داشت. اگر واقعا بد می‌آورد و احساس می‌کرد که بد آورده است، دیگر خود را لایق سرزنش نمی‌دید و نمی‌توانست بفهمد چه گناهی مرتکب شده که مستوجب چنین کیفری باشد. گرچه از دید من وجود او سراپا عیب و ایراد بود اما از دید خودش هیچ نقصی نداشت الا همان سوخته‌ی سوخته‌ی سوختنی، داخل چاه توالت انداختنی. او تصمیم گرفت به جای چیدن دزدکی بادام، درختان بادام را ببرد. او علیه خدا طغیان کرد. طغیان یعنی با بولدوزر از میان بادام‌ها معبری بسازی که دیگر چیزی نداشته باشیم تا از آن نهی شویم. طغیان یعنی انداختن تریاک به چاه مستراح. طغیان یعنی تمام کردن راهی که فکر می‌کنیم از اول اشتباه بوده. طغیان همیشه در نفی است. طغیان همان چیزی است که شیرین وقتی خسرو را نصیحت می‌کند او را از آن نهی می‌کند:

جهان را کرده‌ای از نعمت آباد / خرابش چون توان کردن به بیداد

چو آن گاوی که از وی شیر خیزد / لگد در شیر گیرد تا بریزد

چهار

زمانی که خسروی هوس‌باز می‌فهمد فرهاد پاکبار عاشق شیرین شده، او را به کاخ خود در مدائن دعوت می‌کند و زیباترین مناظره‌ی ادبیات فارسی شکل می‌گیرد:

نخستین بار گفتش کز کجایی / بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند / بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی از ادب نیست / بگفت از عشق‌بازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟ / بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است / بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین / بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

بگفت ار من کنم در وی نگاهی / بگفت آفاق را سوزم به آهی

تحلیل این ابیات از عهده‌ی من خارج است تنها به یک نکته‌ی آن بسنده می‌کنم. عشق بی‌مختصات است. در عشق قواعد فرهنگ و تمدن به هم می‌ریزد و لامکانی و لازمانی سیطره می‌یابد. فرهاد به جای آنکه بگوید از کرمانشاه آمده‌ام موطن خود را «دار ملک آشنایی» معرفی می‌کند، و کسب و کارش را که مهندسی بوده و در چین آن را تحصیل کرده، خرید و فروش اندوه در ازای جان بیان می‌کند. زبان عشق خود زبانی دیگر است و ملت عشق از همه ملت‌ها جداست. این چنین است که عاشق حاضرجواب به نظر می‌رسد چون آن دو ساخته‌ی مهم انسانی یعنی «فرهنگ» و «تمدن» فکر او را محدود نمی‌کند. ما همه اسیر محدودیت‌هایی هستیم که فرهنگ و تمدن بر ما تحمیل می‌کند. تحمیل می‌کند که اگر بر چهره‌ی کسی که دوستش داریم کسی نگاهی بیاندازد باید او را بزنیم. اما فرهاد می‌گوید آهی می‌کشم که آفاق را بسوزاند. قواعد بازی عشق با هر بازی دیگری فرق می‌کند.

زمانی که خسرو با غرور شاهی با شیرین صحبت می‌کند و حاضر نیست نیاز عاشقانه را فدای رجزخواهی شاهانه کند، شیرین اینگونه پاسخ می‌دهد زیرا که سلطنت عشق با پادشاهی زمین تفاوت دارد:

هنوزت در سر از شاهی غرور است / دریغا کاین غرور از عشق دور است

نیاز آرد کسی کاو عشق‌باز است / که عشق از بی‌نیازان بی‌نیاز است

پنج

سعدی بزرگ می‌گوید:

به یک ناتراشیده در مجلسی / برنجد دل هوشمندان بسی

اگر برکه‌ای پر کنند از گلاب / سگی در وی افتد کند منجلاب

حرف سعدی برای آنهایی که فکر می‌کنند شعرای ما یک مشت حرف بی‌فایده و کهنه زده‌اند، کاملا دقیق و امروزی و مبتنی بر ضوابط علمی است. این قانون علمی به زبان ساده می‌گوید همیشه خراب کردن ساده‌تر از ساختن است. خراب کردن خانه ساده‌تر از ساختن آن است. بی‌نهایت حالات مختلف هست که اجزای پیکره‌ی یک درخت بادام به شکلی تخریب‌شده پراکنده شده باشند، اما فقط در یک حالت آن درخت بادام به زندگی‌اش ادامه می‌دهد. یک باغبان پیر باید سال‌ها خون دل بخورد تا درخت بادام به ثمر بنشیند، اما برای نابود کردنش تنها یک بولدوزر، یا اره، یا حتی یک کبریت کافی‌ست.

برکه‌ای پر از گلاب را اندکی نجاست غیرقابل‌استفاده می‌کند، و در مجلسی که به آرامی در حال برگزاری است، وجود یک عنصر ناساز می‌تواند آشوب بیافریند. در آشوب دیگر احترامی برای کسی نمی‌ماند و ریشه‌های حیوانی انسان نمایان می‌شود. در آشوب «فرهنگ» و «تمدن» از میان می‌رود، اما نه بدانسان که در عشق از بین می‌رود.

غربی‌ها فرهنگ و تمدن را دلیل تمایز انسان بر حیوان می‌دانند اما انسان به معنای عام. تمایز انسان به معنای خاص که همان انسانیت است، به قول سعدی در «حظ روحانی» است یا درک زیبایی نه به آن شکل که حتی حیوان هم مثلا با موسیقی به رقص می‌آید. انسانی که حتی تا این حد نتواند موسیقی را درک کند از حیوان هم پست‌تر است. می‌شود همان طالبانی که احمدشاه مسعود گفت نمی‌تواند ارزش حافظ را بفهمد، وگرنه در اصول عقیدتی تفاوتی با ما ممکن است نداشته باشد. تفاوت میان «دواب» (چارپا) و انسان در حظ روحانی است، یا بعضی دیگر گفته‌اند در عشق است که انسان از جمیع آفریدگان خدا متمایز می‌شود:

عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی / کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست

در آشوب و منجلاب، کسی را می‌بینی با مدرک فوق دکترا و سال‌ها سابقه‌ی تدریس در بزرگترین دانشگاه‌ها، که زن و بچه‌اش را «شما» خطاب می‌کند و افعالشان را جمع می‌بندد، و حرف زدن معمولی‌اش پیش آنها شبیه روخوانی از یک کتاب فلسفیست، و اصلا نمی‌توانی تصور کنی که این مردک ممکن است قضای حاجت کند، یا پوزیشن نشستن او در موال چگونه است، بعد می‌بینی همین آدم در دعوا با مهارت خاصی چوبی را برداشته تا حریف را بزند. آدم تبدیل به حیوان می‌شود. مانند ورودی خط کرج در متروی صادقیه که همه‌ی آدم‌های گنده را می‌بینیم که مستقل از جایگاه اجتماعی‌شان عین شهاب‌سنگ به طرف درب قطار هجوم می‌برند، عین گراز. حمله‌ی گراز را تا به حال ندیده‌ای. مستقیم می‌تازد و فقط می‌خواهد که برود. هدف گراز فقط رسیدن به جایی است که در مقابل اوست. فرق انسان با گراز وقتی می‌خواهد سوار مترو شود در «فرهنگ» است. یعنی وقتی به چشم بغلی نگاه می‌کند درمی‌یابد که او هم انسانی مانند اوست و مختار نیست هر کاری دلش خواست بکند. همانطور که مختار نیست لخت در خیابان ظاهر شود یا در ملاءعام قضای حاجت کند. اما آشوب فرهنگی باقی نمی‌گذارد و انسان گراز می‌شود. معادل دینی این قضیه را در مفهوم «فتنه» می‌بینیم که وقتی بر پا شد دیگر تشخیص حق از باطل کار هر کسی نیست. همه‌ی کسانی که برای امام حسین سینه می‌زنند دوست دارند یکی از یاران او می‌بودند، اما در زمان و مکان خودش که باشی می‌بینی اصلا به این راحتی و واضحی نیست. بلکه چون غبار فتنه با گذشت زمان خوابیده اینگونه تصور می‌شود. به قول مولوی، تو بزرگترین آرزویت این است که یکبار پیامبر را از نزدیک می‌دیدی و مسخره می‌کنی که آن منافقان چقدر احمق بودند که مسجد ضرار را برای ایجاد نفاق و دوگانگی بین مسلمانان ساختند، اما بعد می‌بینی که تو خودت یکی از آنهایی:

بر محک زن کار خود ای مرد کار / تا نسازی مسجد اهل ضرار

بس در آن مسجد کنان تسخر زدی / چون نظر کردی تو خود ز ایشان بدی

باری، یک دوستی که در یک دعوا فحش‌های ناجوری داده بود حرف خوبی زد که خلاصه‌ی همه‌ی این بحث‌هاست: «در دعوا حلوا قسمت نمی‌کنند». خراب کردن راحت است. اینکه دو نفر تصمیم بگیرند اصلا همدیگر را نشناسند شبیه رابطه‌ای که با تقریبا هشت میلیارد نفر ساکن دیگر این سیاره دارند، منهای تعدادی‌شان البته. یک پا می‌گوید نسبت به هزینه‌ای که تا حالا داده‌ای استقامت کن، و پای دیگر می‌گوید جلوی ضرر را هر موقع که بگیری نفع است. اما حرف «دل» همیشه مقدم است. دل می‌خواهد بسازد به جای اینکه بر عقده‌ها و غرورش پافشاری کند. طغیان همیشه در نفی است، در خراب کردن درخت بادام. طغیان یعنی راهی که سال‌ها با فراز و نشیب طی شده، یعنی همه کشک.

شش

این موزیک اریک کلاپتون به نام «Layla» گویا با الهام از داستان «لیلی و مجنون» نظامی ساخته شده، هر چند متن کم‌مایه و فقیر شعرش شباهتی به نظامی ندارد اما صرفا از جهت اینکه یک آهنگساز معروف این کار را کرده جالب توجه است.

https://www.aparat.com/v/pxQjz

نویسنده مطلب: بهنام

منبع مطلب

نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.