چطور وسواس فکری، فرایند مهاجرت رو برای من به یه کابوس تبدیل کرد؟
طبق تعریفهای رایجی که وجود داره: «فردی که به وسواس فکری یا OCD مبتلاست، حس میکنه بعضی کارها رو باید به شیوه خاصی انجام بده تا احساس آرامش بکنه، یا علیرغم میلش، افکاری به ذهنش هجوم میارن که تا بهشون رسیدگی نکنه، از دستشون خلاص نمیشه.»
حدود دو سال پیش وقتی با نارضایتی کامل از میزان موفقیتم در تحصیل و کار، پیش مشاوره رفتم، فهمیدم که من هم مثل خیلی از آدمهای ایران درگیر وسواس فکری یا OCD هستم. اختلالی که گویا به خاطر شرایط فرهنگی، مذهبی، اقتصادی و خیلی چیزهای دیگه سالیان ساله که توی خون بیشتر مردم ایران رخنه کرده و نسل به نسل منتقل میشه. حالا بعضیها کمتر تجربهاش میکنن و بعضیها بیشتر…
از اون موقع متوجه شدم که چرا وقتی یکی از برگهای کتابم تا میخورد، عصبی میشدم و دوست داشتم تکتک برگهای کتابهام سالم و صاف بمونه. فهمیدم که چرا همیشه دوست داشتم تمام کارهای شخصی، شغلی و تحصیلیم رو بر اساس برنامهریزی پیش ببرم و خیلی چیزهای دیگه! اما هیچوقت فکر نمیکردم، این اختلالی که حالا آگاهانه باهاش آشنا شدم و یاد گرفته بودم که باهاش کنار بیام، با شروع فرایند مهاجرت دوباره سایه سیاهش رو پررنگتر از همیشه روی زندگیم میندازه.
انگار با جارو زده باشمش زیر فرش و با یه تکون فرش، تمامش برگشت توی صورتم و بهم یادآوری کرد که هی من اینجام، جایی نرفتم، تمام مدت اینجا بودم، فقط منتظر بودم یه اتفاق پرچالش برات پیش بیاد تا دوباره خودی بهت نشون بدم!
این وسواس توی قدمهای کوچک و بزرگ زیادی در فرایند مهاجرت، با من همراه شد اما توی چند مورد اونقدری بهم نزدیک شده بود که حتی خودمم باورم نمیشد کمکم دارم دست به کارهای احمقانهای میزنم…
کمر اضافه بار، زیر سایه وسواس فکری خم شد!
بله اونجایی که اولین سیلی محکم رو از این اختلال خوردم، جایی بود که فهمیدم بیشتر از ۲۵ کیلو بار نمیتونم با خودم ببرم. ۲۵ کیلو برای حمل کردن چیزهایی که یا ضروریات بودن یا متعلقاتی که روحم رو تغذیه میکردن! مگه میشه آخه آدم ۲۵ سال تجربه زندگی رو برای ساختن یه زندگی جدید بریزه توی یه چمدون؟ پس اون همه خاطرات، وسیلههای دوستداشتنی و چیزهای دیگهای که با عشق خریده بودم، یا با عشق از کسی هدیه گرفته بودم رو باید چیکار میکردم؟
متعلقات من توی زندگی به سه گروه اصلی تقسیم میشه:
۱. کتاب
من شیفته کتابهام، فقط هم کتاب کاغذی میخونم! حالا فکر کنین یه کتابخونه بزرگ از کتابهایی که پشت هرکدومشون پر از خاطره، دلیل و احساسه رو باید بریزم توی یه چمدون ۲۵ کیلویی! و میدونم اگر با خودم نبرمشون، ممکنه اطرافیانم بهشون رحم نکنن!
۲. لباس
بعد از کتاب، خریدن لباس اون عادت سر ماهیه که با دریافت حقوق، بهم یه احساس رضایت و آرامش خاصی میده. معمولا وقتی افسردگی روزهای خاص در ماه یا همون پریود بهم غلبه میکنه، میرم دنبال خرید لباس! متاسفانه اونقدری لباس دارم که خیلیهاشون رو هیچوقت نپوشیدم. چون همیشه راحتی رو به مد و فشن ترجیح دادم و بارها و بارها فقط یه لباس رو به تنم دوختم و رفتم و اومدم. اما خب تکتک لباسهام برام به حدی ارزشمندن که اصلا مگه میشه رهاشون کنم و بدون اونها برم کشور غریب؟ ابدا!
۳. یادگاریهای قدیمی
من به تاریخ ارادت خاصی دارم، آخه قرار بود خیلی سال پیش باستانشناس بشم، هرچند الان برای کسبوکارها مینویسم یا گاهی عکس میگیرم، اما خب مگه میشه آدم عشق اولش رو فراموش کنه؟ ابدا! همیشه توی اطرافیانم اگه یه چیز قدیمی میدیدم، بهشون میگفتم اگه یه روزی دیگه نخواستنش، برسوننش دست من. برای همین تا دلتون بخواد گلیم، ظروف و قاب و چیزهای قدیمی دارم که پیشپیش توی ذهنم جای هرکدومشون رو توی خونه مستقل آینده خودم تصور کردم! حالا بهم نگین که قرار نیست توی ۲۵ کیلو بار جاشون بدم! که اصلا امکان نداره، رهاشون کنم…
چرا بستن چمدون سختترین قسمت مهاجرتم بود؟
اونطوری که مشاورم میگفت، آدمهایی مثل من به جمع کردن چیزهای قدیمی، مجموعه و این چیزها علاقه زیادی دارن و معمولا دلشون نمیخواد که ازشون دست بکشن. خب راست میگفت! حداقل من که اینطوری بودم و هستم و خواهم بود 🙂
۴ ماه مونده به تاریخ پروازم، فرایند بستن چمدون و انتخاب متعلقات رو توی ذهنم، بعد روی کاغذ و بعدترها توی اکسل شروع کردم…
بله من از ۴ ماه زودتر، داشتم چمدون میبستم؛ چمدونی که همه میذارن برای هفته آخر (طبق گفته آدمهایی که میشناسم البته و مهاجرت کرده بودن؛ شاید درست نباشه)
پس ترازوی آشپرخونه مامان رو برداشتم و به اتاقم بردم. شروع کردم تکتک لوازم ارزشمندم یعنی کتاب، لباس و یادگاریهای قدیمی رو با دقت وزن کردن و روی کاغذ نوشتن. بارها خط زدم و خط زدم تا بتونم تصمیم بگیرم که ۲۵ سال زندگی رو به ۲۵ کیلو بار اختصاص بدم!
بعد یهو به خودم اومدم و گفتم، بهاره ۴ ماه مونده، بیخیال شو! اما دیدم اینبار رفتم سراغ اکسل! به لطف گوگل درایو، یه شیت درست کردم و نشستم همهچی رو اونجا وارد کردن. ..
اولین شیت اکسل، اختصاص داده شد به وزن لباسها، بله لباسهام رو نسبت به فصل تقسیمبندی و دونهدونه وزن کردم 🙂 و بعد خیلی راحتتر تصمیم گرفتم که کدومها رو ببخشم به اطرافیانم، کدومها رو بفروشم، کدومها رو همراه با خودم بردارم و کدومها رو منتظر بذارم تا بیام دنبالشون.
دومین شیت اختصاص داده شد به کتابها؛ کتابهام رو دونهدونه وزن کردم، بستهبندی کردم و اطلاعات کامل یعنی وزن و اسم کتابها رو روی بستهها چسبوندم. اینطوری مطمئن میشدم که بعد از من، کتابهام در امانه و قرار نیست مامانم بهشون کاری داشته باشه. آخه همیشه چشمش دنبال کتابخونهام بود تا دونهدونه کتابهام رو ببخشه به کتابخونه محل و یه فضای بزرگ رو خالی کنه 🙂
وسواسی بودن توی فرایند مهاجرت به من چی یاد داد؟
به نظر من فروش لوازم دست دوم یا بخشیدن و اهدا کردن اصلا و ابدا بد نیست! وارد حرفهای قلمبه سلمبه محیطزیستی هم نمیشم، به نظرم چیزی که قرار نیست همراه من باشه، بذار برسه دست یکی که بهتر از من ازش استفاده کنه. من این رو دقیقا بعد از وزن کردن لباسهام متوجه شدم. این وسواس، اینجا برام مثبت بود! بهم یاد داد که دست بکشم از چیزی که انبار کردم و قرار نیست به کارم بیاد…
البته توی وزن کردن کتابهام، وسواسم اصلا روی خوشی نشون نداد! نتونستم حتی یه جلد کتابم ببخشم یا بفروشم. یعنی بخشیدم چندتایی اما کتابهای دانشگاهی که واقعا هیچ ارزشی جز بار اضافه برام نداشتن. بااینحال الان ۱۶۶ جلد کتاب با وزن ۷۸ کیلو توی ایران منتظر من هستن تا یه روز برم دنبالشون. بهشون قول دادم که حتما حتما میرم و خواهم رفت؛ چون تصور داشتن یه خونه دلنشین بدون اون کتابخونه برام غیرممکنه!
کابوسی که سخت بود اما نتیجه مثبت کم نداشت
بالاخره اون ۴ ماه رو به هر شیوهای که بود با وسواسم دست دوستی دادم. خیلی وقتها زدمش زیر فرش و خودم رو زدم به کوچه علی چپ که چنین چیزی وجود نداره! خیلی وقتها کشیدمش بیرون و سرش داد زدم و خیلی وقتهام دستش رو گذاشت روی شونهام و بهم گفت: «من شاید بدی داشته باشم، اما اگه مدارا کردن باهام رو یاد بگیری به جای جنگیدن، هر دومون به صلح میرسیم.»
راست میگفت!