چرا صبر نکردی….

پنجم شهریور سال نحسی، وقتی طیاره‌های انگلیسی وزوزکنان روی سر تهران می‌چرخند و بمب و اعلامیه می‌اندازند، بتول‌خانم دست بچه‌ها را می‌گیرد که از جنگ فرارشان بدهد. شهریور گرمی است؛ آفتابی و دَم‌دار و پوست‌کن. بچه‌های بیچاره‌اش از فرط گرما و خستگی این پا و آن پا می‌شوند و لباس‌های تازه‌شان کثیف می‌شود از چرکی دلمه‌بسته روکش‌های عتیقه اتوبوس و بتول‌خانم را به صرافت برگشتن می‌اندازند.

تلگراف ایران‌پور اما هنوز توی کیف‌دستی‌اش است، با آن انشای خاص دانشکده افسری‌اش و آن امضایی که پای نامه انداخته بی‌حوصله. همین هم هست که بتول‌خانم حرفی نمی‌زند، موهای فردارش را که با آب‌لیمو پیچیده زیر روسری گلدار قایم می‌کند و با حوصله روی صندلی اتوبوس ملافه تمیز می‌اندازد و بچه‌ها را ردیف می‌نشاند روی صندلی‌ها که توی دستشان تکه نانی بگذارد مبادا که ماشین درب و داغان دیر به مقصد برسد و گرسنگی به سر و صدا بیندازدشان و جماعت ترسیده اما خواب‌آلود را از خواب صبح شهریوری بیندازند.

خواب‌رفته‌هایی که با صدای جابه‌جا شدن و نشستن تازه رسیده‌ها، بدخلق می‌شوند، غری می‌زنند و اه و اوهی می‌کنند و دوباره چرت می‌گیردشان. بچه کوچک بتول‌خانم هم همان وقت است که از خواب می‌پرد و شروع به گریه می‌کند و بابا را می‌خواهد و بتول‌خانم را حسابی عاصی می‌کند؛ این‌قدر که دهان بچه را با دست‌های لرزانش می‌گیرد و زیر سینه می‌چپاندش و التماسش می‌کند که بخوابد.

خوابی که چند وقتی است به سراغ هیچ‌کدامشان نمی‌آید، از وقتی که ایران‌پور راهی ماموریت شیراز شده و کت و کلاه افسری از گوشه اتاق بالا رفته و صفحه خط‌دار قمرش خشدار نمی‌چرخد و کسی توی حیاط برای بچه‌ها گردوی تازه نمی‌شکند و بتول‌خانم دست و دلش نمی‌رود آش ماست بار بگذارد یا چه می‌دانم اسفند دود کند توی حیاط کوچک آجرین.

بتول‌خانم توی فکر است که کسی بیدار می‌شود و روزنامه‌ای را خوب می‌تکاند و باز می‌کند و برای بغل‌دستی‌اش خطابه نخست‌وزیر تازه را بلندبلند می‌خواند.کسی دیگر هم در جواب سوتی کشدار می‌کشد و یک نفر هم فحش می‌دهد که: بی‌پدرها همه‌شان دروغ‌گویند، جان عمه‌شان می‌آیند و می‌روند و به ما کاری ندارند، زرشک، دیوار روی سرمان خراب کردند.

زرشک را پیرزنی می‌گوید که جلوی بتول‌خانم نشسته و به ریخت و قیافه‌اش می‌آید که اتومبیل و راننده داشته باشد، نه این‌که توی اتوبوس لکنتی دم‌خور مردم شود.

پیرزن دوباره می‌گوید مرده‌شور همه‌شان را ببرد و روسری نونوارش را دور گلو گره می‌زند و از پشت یک نفر صلواتی می‌فرستد و یک نفر می‌زند زیر آواز و بالاخره چرت بتول‌خانم را هم می‌برد.

توی خوابش اما ایران‌پور است و دخترهای سبزه نمکی شیرازی که دوره‌اش کرده‌اند و روی کت و کلاهش دست می‌کشند و پشت سرش دانه‌های ریز اسفند را روی منقل طلایی‌شان می‌ریزند و ماشاءالله ماشاءالله می‌گویند و دل بتول‌خانم را می‌سوزانند. بعد هم قشون روس هستند که تیر می‌اندازند و قشون انگلیسی که با پاگون‌های قرمز می‌آیند و توی شهر می‌دوند و اعلامیه به دست مردم می‌دهند.

از خواب که می‌پرد بتول‌خانم، دروازه‌های شهر توی جاده گم و گور شده و بیابان جلوی چشم است و پشت سر.

بچه‌ها یکی در میان بیدار شده‌اند و آب و خوراک می‌خواهند. دختر بزرگش قاشق‌قاشق آب به دهان کوچک‌ترها می‌ریزد، همان‌ها که یکی در میان گریه می‌کنند، چون دلشان هندوانه می‌خواهد؛ از آن هندوانه‌های سرخ و آبدار که خان دایی‌شان توی حوض می‌اندازد و دندان از خنکی‌اش بی‌حس می‌شود و وقت خواندن رادیو می‌چسبد.

بتول‌خانم اما ساکت است، توی دلش هزار دل‌غشه و درد دارد، دلتنگ و نگران ایران‌پور است، نگران خانه و زندگی‌اش، حیاط آفتاب‌گیر و یخدان تازه‌اش، نگران دده‌خانم، دایه بچه‌ها که به اصرار خودش در تهران مانده که مواظب خانه باشد، نگران شمعدانی‌ها، مادر پیر ایران‌پور، نگران خیابان شاهرضا و سینماهایش، بازار شلوغ تهران و کوچه برلن و رفاهی که پر از تانک و سرباز و آدمیزادند و نگران شهرش.

دو ساعت بعد اما وقتی راننده اتوبوس کنار جاده روی ترمز می‌زند که آدم‌ها کنار راه پا سبک کنند و سیگاری آتش بزنند و بچه‌ها توی دستشویی خراب و پر از سوسک و مگس قهوه‌خانه خودشان را خالی کنند، بتول‌خانم به خونریزی می‌افتد و ظهر نشده بچه پنجمش می‌افتد.

مامایی که به دستور خانم، مادر بتول‌خانم، به باغ کرج آمده که زن جوان را از مردن نجات بدهد، نیامده شستش از وخامت اوضاع باخبر می‌شود و سراسیمه مهتر پیر آقا را دنبال دکتر می‌فرستد و عصر وقتی بچه‌ها توی حیاط جمعند و زیر درخت گلابی بزرگ هندوانه می‌خورند، دکتر چاق اطواری که مثل باقی از جنگ گریخته‌ها ساکن اجباری ییلاق است و حوصله کار ندارد، بالاخره سلانه‌سلانه سر می‌رسد و دستکش می‌پوشد و به قول خودش شکم بتول‌خانم را از آثار جفت و بچه می‌شوید و سفارش می‌کند حتما مریض را به مریضخانه ببرند.

مادر بتول‌خانم اما اعتقادی به مر

یضخانه‌های پر از شپش دور و بر ندارد. می‌گوید خودش چند بچه انداخته خیر سرش و سفارش ضماد به مامای پیر می‌دهد و دست به کار می‌شود و جوشانده غریبی درست می‌کند از زرشک و زعفران که هرچه خون است، دفع شود و جفت چیزی توی شکم بتول‌خانم نگذارد که بتول‌خانم را به خونریزی بیشتر می‌اندازد و چنان از خود بی‌خودش می‌کند که دهانش کف می‌آورد و چشمش سفید می‌شود و همه اهالی خانه را به تب و تاب می‌اندازد.

تبی که تنها عاقبت‌نگری خان‌دایی و آن درشکه داغان همسایه درمانش می‌کند؛ همان که زن را به مریضخانه می‌برد و از آن‌جا به تهران و بالاخره با خبر سلامتی زن به پاگرد باغ کرج برمی‌گردد و همان‌جا پای نهر و زیر درخت گردو ماندگار می‌شود و می‌پوسد.

دل بتول‌خانم هم می‌پوسد از دلتنگی وقتی عاقبت چندین روز بعد از آمدن قشون انگلیس و روس و رفتن شاه به اصفهان است که چشم باز می‌کند و از گرمای تب خلاص می‌شود و می‌بیند گوشه مریضخانه افتاده و تنهای تنهاست و می‌زند به گریه‌ای که روزها بند نمی‌آید.

طفلک بالاخره همان‌طور گریان هم به خانه برمی‌گردد و پیش دده‌خانم می‌نشیند و سر می‌گذارد روی دامنش و تمام شهریور سال نحسی را به زاری و خوردن کاچی و حلوا می‌گذراند، غافل از این‌که بچه مرده، شیره جانش را کشیده است و برده و به قول دده‌خانم جایش بچه جن و پری گذاشته و بیمارش کرده است.

همین هم هست که رمق از جان بتول‌خانم رفته و وقتی شاه تازه توی رادیو قسم می‌خورد و کسی ویولن می‌زند و کسی مجیز می‌گوید، حتی حال و احوال گوش دادن به صدای بم دستگاه شیک و پیک ایران‌پور را ندارد. حتی غذا خوردن از یادش رفته و هر روز بی‌حوصله گوشه خانه می‌خوابد و سراغی از بچه‌ها نمی‌گیرد. پارچه‌های خوشگل و تازه‌اش همه کنار اتاق تلنبار می‌شوند و وقتی بچه‌ها به هوای باز شدن مدرسه می‌رسند و خورش آلو انار طلب می‌کنند، کارها را گردن مادرش می‌اندازد که به هوای آوردن نوه‌ها تا خانه دخترش آمده و ماندگار می‌شود.

ایران‌پور اما وقتی جواب تلگراف‌هایش را نمی‌گیرد، جری می‌شود و شماره تلفن خانه همسایه را به تلفنچی پادگان می‌دهد تا حال و احوال همسر را از همسر پیر و بی‌دندان زرگر همسایه جویا شود. بعد هم با هزار عز و التماس زن را وادار کند که بتول‌خانم را در ساعت معین پای تلفن بکشاند تا شاید جناب سروان با همسر مریضش دو کلمه حرف حساب بزند.

بتول خانم اما هیچ حوصله حرف زدن ندارد، پیراهنش چروک و موی سرش آشفته است و وقتی به اصرار همسایه راه می‌افتد که پای تلفن برود، پالتوی کهنه شوهر را روی پیراهن خانه می‌پوشد و روسری به سر می‌کشد و در جواب ایران‌پور بیچاره که نگران حالش است، فقط چند کلمه‌ای به سردی حرف می‌زند و بی‌خداحافظی درست و حسابی برمی‌گردد و توی خانه رو به دیوار می‌خوابد.

تا عید همین وضعش است بتول‌خانم، نه رفتن آن شاه و رژه قشون متفقین را می‌بیند و نه خبردار می‌شود از کشته‌های بمباران تبریز و ارومیه و نه چیزی می‌شنود از رفتن شاه پیر به تبعید و آمدن شاه جوان و قسم خوردنش. فقط گرانی کمرشکن برنج و خواربار است و نبودن دکتر و دوا که دده‌خانم غرش را می‌زند و اعصابش را خردتر می‌کند و درخواست‌های ریز و درشت مادرش برای انداختن ترشی و شور و نمره‌های خراب دختر بزرگش که روزبه‌روز بدتر هم می‌شود و دست آخر هم غش و دل‌ضعفه‌ای که می‌اندازدش توی رختخواب. خصوصا که از تلگراف تازه جناب سروانش بوی نیامدن به سر سفره عید می‌آید و ماموریت‌های تازه پادگان زرهی و شورش عشایر و به‌هم‌ریختگی شهرها و راه‌ها.

همین است که وقتی برف‌ها آب می‌شوند و سبزی زمین از زیر تکه‌یخ‌ها سر بلند می‌کند، مادر جانش دو پایش را توی یک کفش می‌کند که بتول‌خانم و بچه‌ها و حتی دده‌خانم را برای سال تحویل به کرج ببرد و چون از پس بتول‌خانم برنمی‌آید، برای بچه‌ها لباس نو می‌خرد و همه‌شان را سوار ماشین کرایه می‌کند و اشک‌ریزان راهی باغ‌های پدری‌اش می‌شود، غافل از این‌که همین اردیبهشت که بیاید، پر گل بهار‌نارنج که بریزد و هوا که برود رو به گرمی، شبی بتول‌خانم که هنوز مریض‌احوال و تبدار است، به هوای دست‌به‌آب از اتاق بیرون می‌زند و وسط حیاط جلوی حوض پا سبک می‌کند و یادش می‌افتد به تلگراف آخر ایران‌پور که خبر از درهمی و برهمی کارها و نیامدن و ندیدن و بی‌حوصلگی می‌دهد و خدا می‌داند چرا سرش گیج می‌رود و می‌افتد و پایش سر می‌خورد و سرش دوبامبی به لب پاشیر می‌خورد و تا بیاید به خودش بجنبد، توی حوض افتاده و مرده است. پزشک قانونی می‌نویسد سکته قلبی، همسایه‌ها زمزمه خودکشی می‌کنند و دده‌خانم جیغ می‌زند که آل‌زدگی.

توی تلگراف اما کسی نمی‌داند چی می‌نویسند، همان کاغذپاره‌ای که می‌فرستند تا سروان ایران‌پور را خبر کند و کل پادگان زرهی شیراز را به هم می‌ریزد.

مرد اما بی‌صدا راه می‌افتد. توی اتوبوس که می‌نشیند، تازه یادش می‌افتد بعد از چند ماه بالاخره راهی خانه است. همین است که بغضش می

‌ترکد و پیراهن افسری‌اش از اشک خیس می‌شود و نمی‌فهمد کی می‌رسد به خانه. گمانم سر ظهر است که زنگ را می‌زند، هرچند بتول‌خانمش دیگر پشت در نیست، مثل همیشه، با آن موهای فرخورده و پیراهن گلدارش، آن‌جور که سرک می‌کشید از ایوان و آن‌جور که صد بار چای دم می‌کرد و صد بار از دل‌تپش به دلهره می‌افتاد.

زن نیست پشت در و در خانه بسته است، مرد کلاه برمی‌دارد و می‌‍‌ایستد. زنگ خراب است. پس دست می‌گذارد به درکوب، گوش می‌دهد، به امید شنیدن نوای رادیوی بتول‌خانم، قمری که می‌خواند و زنی که زمزمه می‌کند با قمر با آن صدای زیر و شیرینش. از پشت دیوارهای آجری اما تنها صدای گریه می‌آید. مرد خاک از شانه می‌تکاند، پایش سست است برای رفتن، اما در باز می‌شود، بچه‌ای با موهای چتری در را باز می‌کند و سرک می‌کشد.

بچه‌ای دیگر با دمپایی‌های پلاستیکی روی سنگفرش حیاط می‌دود. جناب سروان سنگین‌سنگین می‌آید توی خانه و سردوشی‌های طلایی‌اش زیر نور ظهر داغ اردیبهشتی چه برق می‌زنند.

مرد می‌ایستد، دوباره جناب سروان می‌شود؛ همان جناب سروان سفت و محکم که بتول‌خانم شانه‌اش را می‌تکاند و آب پشت پایش می‌ریخت قبل از رفتن. همین هم هست که قد راست می‌کند و بغضش را می‌خورد و می‌پرسد: “چی شد؟”

اما کسی جوابش را نمی‌دهد. بوی تلخ گریه توی حیاط می‌چرخد. دده‌خانم تندتند اسفند دود می‌کند و بچه‌ای تبدار روی ایوان خواب مادرش را می‌بیند.

سروان ایران‌پور رسیده و نرسیده دستور ساختن سنگ‌قبر می‌دهد؛ سنگ‌قبری ساده و خاکستری که با خط نستعلیق رویش چند کلمه‎ای از زبان مرد نوشته‌اند. بعد هم البته تقاضای انتقال می‌دهد و پایان ماموریت. تقاضا را هم می‌دهد دست‌گماشته‌ای که ببرد اداره کل، حالا چه موافقت بکنند چه نکنند. خودش هم بست می‌نشیند سر قبر بتول‌خانمش و تا چهلم یک‌بند زار می‌زند. می‌گویند سال که برسد، گوشت تنش چند من آب شده. گوشش بدهکار نیست اما جناب سروان، گویی تمام آن سال نحسی و دوری را به اشک می‌خواهد از دلش بشوید.

«بتول عزیزم، همسر جوانم!

چرا صبر نکردی از ماموریت شیراز مراجعت کنم؟

در یازدهم اردیبهشت هزار و سیصد و بیست و یک چشم از جهان فرو بستی و چهار فرزندت را تنها گذاشتی.

«سروان ایران‌پور»

شرمین نادری

نویسنده مطلب: دکتر علی نیکوئی

منبع مطلب

نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.