خاطرات مدرسه سوئدی

تنها پشت میز آشپزخانه مدرسه نشسته بودم و میخواستم نهار مو بخورم که زن مسنی اومد نشست پشت میز و رو به روی من، از حجابش و حالت چهره اش حدس زدم که باید افغانی باشه. چروک ها و خال خالکوبی شده سنتی روی صورتش، نشون میداد سنش کم نیست.

اما خستگی چهره و لرزش دستانش از سنش هم بیشتر بود.

سلام کردم و گفتم فارسی زبان هستین مادر؟ خوشحال شد. لبخند عمیقی چهره اش رو گرم کرد و با لهجه ی خودش گفت:” بله من از افغانستان هستم اما ایران زندگی میکردم و از ایران اومدم. شما ایرانی هستین؟”

برام جالب بود که یک پیرزن توی این سن و سال که قطعا سواد فارسی و انگلیسی نداره، الان اینجاست و داره زبان سوئدی یاد میگیره! گفتم سوئدی میخونین، سخت نیست براتون؟ گفت خیلی سخته ولی باید بیام مدرسه تا وقتی که بازنشسته بشم.

فهمیدم که به خاطر حقوق پناهندگی میگه ؛ و تایید کردم.

ادامه داد: ایران که بودم خیلی خوب بود. شغل داشتم، اطراف تهران توی یک گلخونه کار میکردم. خیلی خوش میگذشت، صبح تاشب گوجه خیار جمع میکردیم با زنهای دیگه، صاحب کارمون آدم خوبی بود. ماهی نهصد بهم حقوق میداد. مرخصی هم میداد، روز مزد نبودم.‌‌ دو هفته کربلا رفتم. مشهد میرفتم. سی سال ایران بودم‌، غربت نفهمیدم. از روزی که اومدم اینجا انگار غم دنیا توی دلمه هر روز گریه می کنم ( بغض کرد) و دستام میلرزه.

بی اختیار دستهاشو نگاه کردم. واقعا می لرزید. گفتم خوب چرا اومدین؟

گفت به خاطر پسرم. اون اینجا بود و مدام میگفت مادر بیا پیش من.

دلم برای پیرزن سوخت. دلخوشی هاش رو ایران گذاشته بود و اومده بود سوئد به خاطر پسرش و انگار با چشم هاش میگفت خدایا من اینجا چی کار میکنم؟

یکمی بهش دلگرمی دادم گرچه ته دلم حق رو بهش میدادم، شاید برای خیلی ها خصوصا جوون ها رویا باشه تجربه ی زندگی و درس خوندن توی اروپا…ولی رویای اون اونجا بود: ایران، مشهد، کار توی گلخونه با هم زبون هاش و زندگی ساده اش…

وقت استراحت داشت تموم میشد، گفتم مادر با اجازه ات من نماز بخونم.

گفت التماس دعا منم میرم کلاس.

با اینکه رفته بودم توی فاز غم غربت پیرزن، اما از تصور اینکه الان مادربزرگم اینجا بود و میخواست بره سر کلاس سوئدی خنده ام گرفت?? گفتم خدایا حکمتت رو شکر و نمازم رو بستم.

✍ عاطفه

نویسنده مطلب: Atefe

منبع مطلب

ممکن است شما بپسندید
نظر شما درباره این مطلب

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.